من هیچ وقت هیچ جایی (غیر وبلاگم البته) هیچ کس را لعنت نکردم. نه به این خاطر که مثلا کار زشتی است، نه. چون فکر می کنم بیفایده است. اما جالبه که خیلیها انگار اصلا این حق را برای من قائل نیستند که عصبانی باشم و خشمم را نشان بدهم (پست قبلی). عجیبه که انتظار ادب بیشتری دارند. درست مثل این که از یکی که زیر شکنجه است بخواهی با تو، با شکنجهگرش، با ادب و متانت به گفتگو بشیند یا نه، حتی بپذیرد که باید شکنجه بشود و اعتراضی هم نکند. چرا همچین انتظاری دارند؟ چون در این قضیه فقط یک اختلاف عقیدهی ساده میبینند. اما اسم این اختلاف عقیده نیست، اگر هم باشد، از نوع اختلاف عقیدهای است که ما با امثال داعش داریم. من هیچ وقت برای عقیدهی شکنجهگرم احترامی قائل نیستم. البته درستش اینه که از شکنجهگرم منتفر باشم اما نمیتوانم با نفرت از آدمهایی که میانشان زندگی میکنم زندگی خوبی داشته باشم. پس تلاش میکنم فراموش کنم که تو با حمایتت از این قانون تحقیرآمیز و با سکوتت برابر این ظلم در واقع شکنجه گر منی.

اولین بار توی مسجد بود که فهمیدم این قدر دیدن ن در حجاب عادی شده که هیچ کس متوجه نیست که ن برای حفظ این پوشش متحمل چه محدودیتها و دشواریهایی میشوند، حتی خود زنها! تابستان بود و در حالی که زن ها زیر چادر و مقنعه زیر پنکههای خستهی مسجد عرق میریختند کولرهای گازی قسمت مردانه را خنک میکرد. قطعا خدام و بانیان مسجد با ن دشمنی نداشتند اما به فکرشان هم خطور نکرده بود که زنها هم گرمشان میشود و از قضا به خاطر پوششان بیشتر هم اذیت میشوند. بعد از این، بارها این داستان را به شکلهای مختلف دیدم.

بیاید بیشتر در این باره بنویسیم و حرف بزنیم. بیاید عادیزدایی کنیم، حتی اگر خودمان را مم به رعایت حجاب میدانیم. بیاید بگویید که برای حفظ این حجاب کدام سختیها را به جان خریدید، از کدام لذتها گذشتید، کدام آرزوها را به تصورتان راه ندادید، تا آنهایی که هیچ درکی از این نوع پوشش ندارند هم بدانند که ن باحجاب به دنیا نیامدهاند و مردها با پوست!

لازم که نیست فرق باور به حجاب و باور به حجاب اجباری را توضیح بدهم، هان؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها