از اون جایی که life starts at the edge of your comfort zone، چند پروژه هیجان انگیز در نظر داشتم که در سال جدید کلید بزنم. اولیش پروژهای بود که میخواستم روی محبوب پیاده کنم. اما از بخت بد سفر کاری ایشان بیشتر از زمان پیشبینی شده طول کشید و همین بهم فرصتی داد که بیشتر درباره پروژهام فکر کنم. فکر کردن و پای عقل به میان آمدن همان و مردد شدن همان. فعلا از لبهی comfort zone عقب نشستم و دارم دو دو تا چهارتا میکنم.

برای پروژهی بعدی یک همراه انتخاب کرده بودم که فعلا به خاطر دیسک کمرش در حال استراحت مطلق است.

آغاز یک پروژه دیگهام نیازمند جور شدن شرایطی است که فعلا ازش بوهای امیدوارکنندهای به مشام نمی‌رسد.

پروژهی دیگری هم هست که اگر بخواهم برایتان توصیفش کنم باید بگویم comfort zone در حکم یک آسمان خراش است و من آدمی که قصد خودکشی دارد. رفتهام بالای سقفش و یک جایی آن لبهاش ایستادم. اگر بپرم چون بال ندارم طبیعتا اوج نمیگیرم. فعلا عقل آمده و دارد زیرگوشم یک چیزهایی میگوید که منصرف شوم از پریدن.

و پروژهی آخر که بعد دو هفته فرار و به تاخیر انداختن بالاخره فردا روزی است که باید comfort zoneام را به قصدش ترک کنم. فردا بین ساعات 4 تا 6 عصر. اوج میگیرم یا پخش آسفالت میشوم؟ خدا داند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها