این پستهای سریالی من معمولا نیمهکاره رها میشن، چون وقتی حس نوشتنش هست وقتش نیست و وقتی وقتش پیدا میشود حسش دیگر از بین رفته. الان هم حسش نیامده اما مثل هر کار از نیمه رها شدهای برایم بار ذهنی و روانی ایجاد کرده (یعنی این قدر من ولنویسیهایم را جدی میگیرم!)

  • شما را نمیدانم اما برای من حرف آخر در هیچ کتابی نیست. هر کتاب خوب تلاش نویسندهاش است برای تبیین و تفسیر جهان موجود یا ساختن جهان مورد نظرش. هر نویسندهای هرچند بزرگ و نامآشنا فقط دارد از نظرگاه خودش از واقعیت با ما صحبت میکند. فقط کافی است کمی تاریخ علم یا فلسفه بخوانیم تا ببینیم هر اندیشمندی هر چقدر بزرگ هر چیزی گفته باشد، بعدیها آمدند با بولدیزر از رویش رد شدند! با این حال من خودم را مم میدانم که با بعضی از این متفکران بیشتر آشنا بشم چون اینها حقیقت را تعریف نکردند بلکه ساختند. در واقع واقعیت دنیایی که داریم درش زندگی میکنیم بر پایه نظرات آنها بنا شده، چه باهاش موافق باشیم و چه نباشیم و بخواهیم تغییرش بدهیم.
  • میگفتند در فلان کشور مردمش در مترو یا در هر فرصت دیگری در حال کتاب خواندناند. من از بیگانگی خودمان از کتاب دفاع نمیکنم اما رفتار مردم فلان کشور هم میتواند جای نقد داشته باشد. باید پرسید آیا با مدام فرو کردن سرمان توی کتاب و با قرار دادن خودمان در برابر ازدحام و بمباران اطلاعات فرصت مشاهده را از خودمان نمی‌گیریم؟ تو قسمت اول هم گفتم که منظور من بیشتر کتابهای حوزه علوم فرهنگی است. این علوم هم نتیجه تحلیل دادههایی است که پیش از هر چیز از راه مشاهده بدست آمدهاند.

من در تمام دوره تحصیلم دو آموزگار به معنای واقعی داشتم که هر دوی آنها اولین چیزی که از من خواستند این بود که برای یک ساعت یک جایی (هر جایی مثل اتوبوس، پارک، کافه و.) بنشینم و دیدهها و شنیدههایم را بنویسم. می توانید باز هم به من ایراد بگیرید که دارم یک ملت کتاب نخوان را به کمتر کتاب خواندن تشویق میکنم. اما همچنان نظر من این است که اگر مشاهده کردن را یاد بگیریم از خواندن صدها کتاب درجه چندم بهتر است. اگر هم داریم کتابهای خوب از نویسندههایی ژرفنگر و دورانساز میخوانیم باز هم نظر من این است که بدون تامل روی دادههایی که از مشاهده بدست آوردیم، کار پوچی است.

  • تو پست قبلی درباره کتاب خواندن (شاید هم نخواندن!) از انبوه ترجمههای بیارزش و کاغذ حرام کن که فقط برای منفعت مترجم و ناشر انجام شدند گفتم. حالا به عنوان آخرین نکته باید بگم چقدر چقدر چقدر ما مدیون مترجمهایی هستیم که عمرشان را پای ترجمه آثاری سخت‌فهم اما مهم گذاشتند. این‌ها شبیه رزمندههایی هستند که روی سیمهای خاردار دراز کشیدند تا بقیه از رویشان رد شن یا به میدان مین رفتند تا راه را برای عبور علوم و افکار جدید به کشور باز کنند!

چند وقت بود که می خواستم با یک متفکر آلمانی بیش تر آشنا بشم اما هیچ کدام از آثارش به فارسی ترجمه نشده و ترجمههای انگلیسیاش هم مرد و زن افکن هستند! تا این که فهمیدم یک کتاب از آلمانی درباره این نویسنده ترجمه شده. امید نداشتم کتاب خوبی باشد اما از همان صفحات اول روان بودن ترجمه و گستردگی دایره واژگان مترجمان دلم را برد. محتوایش هم که. گفته بودم من گاهی در حاشیه کتاب قلب‌های کوچک می کشم. این بار کار از قلب گذشته بود. حاشیه کتاب پر شده از وای وای وای»!! این خوشی را مدیون مترجان این کتاب هستم.


برای پست قبلی یکی کامنت گذاشته بود که من اشتباهی پاکش کردم. فرد مورد نظر ببخشید!




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها