حدود فاصله هفت تا 9 سالگی تنها دوران چاقی من تا این جای زندگی بوده. از آن به بعد در عرض یک سال جوری لاغر شدم که ناظمها و معلمهای چاق مدرسه یک گوشه گیرم میآوردند و یواشکی راز موفقیتم را میپرسیدند. اشتهایم به غذا بدون هیچ تلاش و تصمیم قبلی کمتر شده بود. شاید از آن حس انفجار و پشیمانی بعد هر وعده غذا خسته شدهبودم. در دوران چاقی یکی از شگردهایم برای بیشتر لذت بردن از غذا این بود که تهدیگم را دور از چشم خودم توی قابلمه نگه میداشتم. این قدر محو غذا خوردن میشدم که فراموش میکردم یک تهدیگ ذخیره دارم. درست در لحظهای که از تمام شدن غذای توی بشقابم غصهدار میشدم یادم میآمد که هنوز بهترین قسمت غذایم باقی مانده :)) آن هم وقتی بقیه دیگه چیزی برای خوردن نداشتند!

دیگه با غذا همچین کاری نمیکنم اما با بعضی پیامها چرا. وقتی توی جمعی دوستداشتنی خوشی و سرگرم و گوشیات از آمدن پیامی خوشمزه خبر میدهد. بازش نمیکنی و برعکس گوشی را در عمیقترین نقطه کیف پنهان میکنی و با لبخندی از رضایت که ریشههایش تا دلت پایین دویده و دارد قلقلکش میدهد، به جمع برمیگردی. نه به این خاطر که تظاهر کنی فرستنده برایت اهمیتی ندارد. چون این پیام یک تهدیگ برشته و براق وخوشمزه است. وقتی همه رفتند، خندهها که تمام شد، تنها که شدی آن وقت باید گوشی را از اعماق کیفت پیدا کنی، پیامش را با ذوق باز کنی و دانه دانه واژههایش را بچشی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها