داشتم شبکههای داخلی و ماهوارهای را ناامیدانه  بالا و پایین میکردم که روی فیلم سینمایی برادرم خسرو» که از یکی از شبکههای ماهوارهای پخش میشد متوقف شدم. چند دقیقه بعد به خودم آمدم دیدم محو فیلم شدم و نمیخواهم جزئیترین دیالوگش را هم از دست بدهم. شاید چون احساس میکردم شخصیتهایش دارند حال و روز من را روایت میکنند. هم با میترا همزادپنداری میکردم هم خودم را در خسرو میدیدم. 

در ادامه داستان لو می رود:

ناصر به آرامی و بینشان، در لباس خیرخواهی بال و پر میترا، همسرش، را چیده. زندگی مشترکشان بر اساس اصول ناصر میچرخد. میترا میداند حالش خوب نیست اما نمیداند چرا. دردش را نمیفهمد. تا این که خسرو ،برادر ناصر، وارد خانه و زندگیشان میشود. خسرو سرکش است و با اصول خودش زندگی میکند، برخلاف همسر و پسر ناصر چون و چرا میکند و نیمهدیوارنهوار قواعد زندگی ناصر را بهم میزند. میترا با دیدن خسرو دردش را میفهمد. میفهمد کجای کار میلنگد که حالش خوب نیست.میفهمد که خودش را از دست داده و اعتماد به خودش را.

من یک میترام که خسرو درون دارد. میترایی که کنار ناصر انگار همه چیز دارد اما حالش خوب نیست. گم شده دارد. میخواهد برود پیدایش کند اما بال و پر ندارد. خسروی درونش مدام خودش را به در و دیوار میکوبد و میخواهد از اینجا برود.

شاید شیوهی خسرو کارساز نیست. آخر با قرصهای آرامبخش کوچکترین توان و جنبشت را هم میگیرند و به تخت مصلوبت میکنند و خستهتر، دلگیرتر و گم کرده راهتر از قبل برمیگردی. شاید شیوهی میترا بهتر است. همان طور آرام، بیصدا و بی‌خبر یک روز می‌روی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها