من هم مثل حق تعالی یک روز از هفت روز هفته را استراحت میکنم. امروز روز استراحت بود. صبحم را با کلیدر آغاز کردم. دارم جلد چهارم را تمام میکنم. صبحانه را لفت دادم. وبگردی کردم. پیش از ظهر برای یک ساعت قانون روز هفتم را زیر پا گذاشتم و یک کاری که البته دلچسب بود انجام دادم. بعد چند روز برای ناهار چیزی که دوست داشتم خوردم. زودتر از معمول، چون باید به سانس ساعت یک و نیم "هت تریک" می رسیدم. هت تریک را به سفارش یکی که میگفت برای آرامش روح و روان خوب است انتخاب کردم اما الان که دیدهامش نمیدانم دقیقا باید از کجایش آرامش میگرفتم. فیلمی نبود که از دیدنش پشیمان باشم مخصوصا که دو تا عشق سینماییام یعنی امیر جدیدی و صابر ابر درش بازی میکردند. همین که از سینما بیرون آمدم باران با دانههای درشتش شروع شد. وقتی از ایستگاه مترو بیرون آمدم باران هوای تمیز و آسمان آبی و پرندهای مست به جا گذاشته بود. مسیری را پیاده آمدم با صدای علیرضا قربانی. رسیدم، از جلوی آینه که رد شدم دیدم پوستم مثل هوای پس از باران شده. آرایشم هم بهم نشسته و هنوز تازه است. لوازم آرایش هم که به این گرونی، منم که بعد چند وقت دست بردم بهشان، دلم نیامد بشورمشان. حیف است خب. لباسهایم را عوض کردم و کوله و لپ تاپم را برداشتم و با مانتوی سبز و کفش قرمز و روسری بزرگ گل گلی ترکمنی زدم بیرون. برای خودم قهوه خریدم با کوکی و تا کتابخانه قهوهام را بو کردم. جای محبوبم توی کتابخانه خالی بود. چند دقیقه بعد من بودم و قهوه و صدای مرشد. فایلهای صوتی یک دوره 16 جلسهای از کلاسهای جمعیاش به دستم رسیده. گوش میدهم، یادداشت برمیدارم و قهوه و کوکی میخورم. یک فایل دو ساعته است. بعدش اگر زنده باشم برمیگردم و دستکشی را که در حال بافتنش هستم دست میگیرم و هم زمان موسیقی یا پادکست گوش میدهم. شاید قبل خواب باز هم کمی کلیدر بخوانم.
فکر کنم این تنها روزانهنویسی این وبلاگ است.
هیچ سالی تحمل
سالگرد انقلاب این قدر برایم سخت نبوده. خانه هستم و تلویزیون روشن است، صدای
سرودهای انقلابی در خانه بلند است، اگر نه، باید تحلیلهای تاریخی ی از درون و بیرون نظام را بشنوم یا کنجکاوی
بشاندم پای یک مستند تاریخی از انقلاب و گرد سیاه غم بشیند به تمام وجودم با دیدن
هر لبخند در خیال پیروزی، هر نگاه مشتاق، هر مشت مطالبهگر و هر خونی که به امیدی میریخت.
کاش
آدم رفتن بودم، کاش از آن آدمهایی بودم که می گویند جهانوطن هستند یا دست کم وطن برایم عوض کردنی بود. علاوه بر دلبستگیهای خانوادگی و بیشتر از آن من دلبسته خاکم. نمی گویم عاشق این مملکت و
مردمش هستم اما به آن وابستهام مثل حیوانی وابسته به محیط زیستش. مثل ماهی هستم
که هر جایی خارج از این مرزها برایش خشکی است. حتی همیشه مشتاق سفر به کشورهایی هستم
که در عین تفاوت تجربه زیسته مشابهی با مردمش احساس میکنم. هیچ وقت نتوانستم درک کنم که چطور میشود عاشق آدمی از یک کشور
دیگر شد و به زبانی غیر زبانمادری ابراز احساسات کرد. اشتراک من با هموطنهایم فقط در مرز جغرافیایی نیست. ما در یک روح مشترک زندگی میکنیم یا لااقل من همچین حسی دارم
آخرین باری که با یک گروه 4 نفره دوستی دورهمی داشتم فهمیدم بیشترمان دردی مشترک و به خاطرش دلی پر داریم. 3 نفرمان ازدواج نکردیم و شاید بزرگترین آرزویمان مستقل شدن و زندگی در خانهای جدا از خانواده است. شاید از دید خانوادههایمان ما دوست داریم مستقل بشویم تا راحت تر با هر کسی معاشرت کنیم، رفت و آمدمان زیر نگاه کسی نباشد و . . اما واقعیت این است که چیزی که بیش از همه در خانه پدری و مادری آزارمان میدهد این است که مشغلههایمان به رسمیت شناختهنمی شوند. آخرین نفری هستیم که برای برنامه های خانوادگی باهاش هماهنگ میشود. چرا؟ چون مشغلهها و برنامههای ما از نظر بقیه آن قدر جدی و مهم نیستند که قابل تغییر یا حتی حذف به نفع جمع نباشند. دیگر اعضای این جمع همسر یا بچه دارند و فقط یک قلم از مشغلههایشان از تمام زندگی پا در هوای یک مجرد جدیتر است. در واقع مجردها سرشان را با یک کارهایی گرم میکنند تا بالاخره ازدواج کنند و زندگیشان هدفی پیدا کند! برای همین یک روز که برای صبح تا شب برنامه ای فشرده ریختهای ناگهان خواهرت با بچهاش از راه میرسد و از تو می خواهد بچه را برای چند ساعت نگه داری تا او به کارهای مهمش برسد. البته آن هایی که مثلا کارمند هستند وضع بهتری دارند ولی اگر مثلا باید پروژهای را تا آخر هفته تحویل بدهی و تمام کار را باید توی اتاقت در خانه و پشت کامپیوتر پیش ببری، نمی توانی انتظار داشتهباشی که برای تعیین روز سفر یا مهمانی هفته الویتت را بپرسند.
وقتی خانه و زندگی من هم خانه پدری و مادری بود. همین وضع را داشتم. هنوز هم وقتی مدت طولانی پیششان میمانم وضع همین است. یادم هست آن موقعها چند بار درباره این که برای انجام کارهایم فرصت کافی ندارم چیزهایی در وبلاگم نوشته بودم. یکی از خواننده ها بهم گفت تو دوست داری تظاهر کنی که سرت شلوغ است. راست می گفت. من آن قدرها هم مشغله نداشتم که 24 ساعت برایم کم باشد. اما روال زندگی ام دست خودم نبود. نمی توانستم برنامه ریزی کنم. مدام چیزهایی پیش می آمد که تمام برنامه ریزی هایم را هیچ و پوچ میکرد. دردناکترین قسمت ماجرا هم همین است وقتی میدانی کارهایت آن قدرها هم زیاد نیست اما آخرهر هفته یا هر ماه میبینی باز هم هیچ خروجی قابل ملاحظه ای نداری.
نمیدانم هدفم از نوشتن اینها چی بوده. احتمالا هیچ مادر و پدری که دختر یا پسر مجرد داشته باشد این جا را نمی خواند. برای مجردها هم که راهکاری ندادم. شاید تنها نکته به درد بخور این باشد که بفهمیم وبلاگ نویسها یک صدم زندگیشان را هم با خوانندهایشان در میان نمیگذارند، پس این قدر بی مبالات کامنت نگذاریم.
میگه ن شاغل و مستقل تن به ازدواج نمی دهند. چون دیگه نیازی به پشتوانه مالی ندارند.
به خودم نگاه می کنم که اگه یک حقوق پایه ی ثابتی داشتم حتما تا حالا خودم رفته بودن خواستگاری محبوب! اما در شرایط فعلی می دونم محبوب تو مخارج زندگی خودش هم مانده.
رابطه پبچیده میان دو نفر را به نیاز مالی یک طرف و نیاز جنسی دیگری تقلیل میدن. حالم از این همه سطحی نگری بهم می خوره.
یکی به پست فال شب یلدا نمره منفی داده، لابد به خاطر ترویج خرافات :)) دلیل دیگهای پیدا نمیکنم برای نمره منفی به یک مطلب یک خطی مثل این، البته اگر اصلا دلیلی وجود داشتهباشد. اما واقعا مرز میان خرافات و غیرخرافات کجاست؟ وقتی یک چیزی را خرافات مینامیم مطمئنیم که در نظام اعتقادی خودمان از نگاه دیگری خرافات هیچ جایی ندارد؟ من خیلی وقتها انتخاب میکنم که در دنیای افسونزداییشده زندگی نکنم. کاری به این هم ندارم که کدام اعتقاد خرافات و کدام نیست، به پیامدهای یک اعتقاد نگاه میکنم. مثلا این که آیا فلان اعتقادم باعث میشود ازم سواستفاده بشود یا جیب یک عده سودجو را پر کنم؟ اگر نه و خطری ندارد و در عوض زندگیام را رنگیتر میکند چرا باورش نکنم؟ البته که باید حوزهها را از هم تفکیک کرد. یعنی وقتی مثلا دارم مقاله مینویسم نمی توانم همچنان همین موضع را داشته باشم. پیتر برگر»، جامعهشناسی که در محافل ایرانی هم شناخته شده و محبوب است، اصطلاحی ابداع کرده به اسم شهروندی دوگانه» که مشکل را دست کم برای خودش حل کرده. به این صورت که بین شهروندی در اجتماعی از مومنان مسیحی و شهروند اجتماع جامعهشناسانِ دین بودن در رفت و آمد است. اینطوری هم اعتقاداتش را حفظ میکند هم این که آنها را در پژوهشهایش وارد نمیکند و اعتبارش را به خطر نمیاندازد. اصولا به نظر من تا جایی که قرار نیست اعتقادات ما زندگی دیگری را تحت تاثیر قرار دهد یا آنها را به دیگری بقبولانیم میتوانیم به پریدریایی و غول چراغ جادو هم باور داشته باشیم، با ظروف آشپزخانه حرف بزنیم یا مواظب باشیم دل خرس عروسکیمان نشکند و الی آخر. اصلا به نظر من با فریب است که میشود از پس این زندگی برآمد، همان کاری که هنر و ادبیات برایمان میکند.
برای همین وقتی آن روز بعد از بیرون آمدن از خانه یادم آمد فلشم را باید بردارم و وقتی تمام کیفم را زیر و رو کردم و نبود و دیرم هم شده بود و با عجله برگشتم و توی اتاق پیدایش نکردم و دوباره توی کیفم را نگاه کردم و دیدم آنجاست!! و آمدم بیرون و دیدم کتابهایم را جا گذاشتم و دوباره برگشتم و حسابی دیرم شدهبود. به جای عصبانی شدن مدام با خودم تکرار کردم آیبک خونسردیات را حفظ کن. اینها قسمت است چون قرار است رسیدنت آنجا با حضور یکی که خیلی برایت خوب و مهم است همزمان بشود. و همین هم شد! وقتی رسیدم ناگهان با کسی روبهرو شدم که اگر کمک بزرگی در آینده برایم نباشد که حتما هست، آن روز جملهای بهم گفت که برای ادامه راه خیلی لازم داشتم.
کلیپی تو گروهها با عنوان بازار فروش ن» دست به دست می گرده. در فضایی مثل نمایشگاه، زنهایی در اتاقکهای شیشهای استوانهای با برچسبهای قیمت به دستهایشان ایستادند و مردم هم میان اتاقکها میگردند. در یکی از گروهها خانمی با دیدن این کلیپ فریاد وا اسفا سر داده بود که بردگی مدرن و آهای بیاید ببینید در این غرب لجن که سنگش را به سینه میزنین چه بلایی داره سر زنها میاد و.!! با یک جستوجوی ساده متوجه شدم که در واقع این کلیپ درباره کمپین ضد قاچاق ن و کودکان به نام Women to Go” در اسرائیل هست. هدف این کمپین اینه که به طور نمادین خرید و فروش و بردگی جنسی ن و کودکان را که به طور زیرزمینی همه جا جریان دارد برای عموم به نمایش بگذاره تا با آگاهسازی به پایان دادن به این جنایت کمک کند.
مرشد همیشه میگفت سردر دفتر و کلاسهای من نوشته "هر که در این سرا در آید نانش دهید و از ایمانش نپرسید" و در عمل هم واقعا همین بود. از همه جور آدم شاگرد داشت: حزباللهی، بهایی، لائیک و. . اما یک حرفی را به همه ما میزد :" هر چی میخواهید باشید اما (به خاطر وابستگیهای حزبی و اعتقادی و .)هیچ وقت خاک رو حقیقت نپاشید".
تو اون گروه در جواب اون خانم خیلی مسلمان گفتم بردگی یعنی کودکهمسری که تو کشور ما داره به شکل قانونی و علنی اجرا میشه. به پشتوانه
ملتی که صلاح نمیداند در این مورد فریاد وا اسفا
سر بدهد و سکوت می کند.
بیایید خاک رو حقیقت نپاشیم. این حقیقت که در همین اسرائیل، فمنیستها این اجازه، اختیار و قدرت را دارند که همچین کمپینی راه بندازند. در حالی که در کشور ما فعالان حقوق ن برای این که قصد داشتند جلساتی برای آموزش و آگاهسازی ن درباره شرایط و حقوق ضمن عقد برگزار کنند تا ن از این کمترین روزنهها و ظرفیتهای قانونی در این سیستم ضدزن استفاده کنند، بازداشت شدند.
وقتی مرشد رفت فرشته از راه رسید تا راهنمای علمیم باشه، طبیب هم حواسش به سلامت بدنم هست. بُعد معنویم بیراهنما مانده بود تا اینکه با گورو* آشنا شدم. بهم دستورات سادهای برای مراقبه داد. قبل از این هم مراقبه میکردم اما نه این قدر منظم و مداوم. برعکس خیلیها که با انتظارات عجیبی شروع میکنند منتظر چیز خاصی نبودم. فقط میخواستم تمرکز و آرامش به زندگیم برگرده.
خب؟ نتیجه؟ تاثیری؟ بله، آن قدر موثر بود که فکر میکردم اگه همینطور پیش برود کارم به تیمارستان میکشد! البته حالم نمود بیرونی نداشت. فقط شاید ساکتتر و منزویتر شدهبودم. اما درونم غوغایی بود. انگار تمام زخمهایی که در طول زندگی خوردهبودم سرباز کرده و تازه شدهبود. تمام چیزهای ناراحتکنندهای که زمانی اهمیتشان را از دست دادهبودند دوباره به سطح ذهنم برگشته بودند. تمام رسوبات و گل و لایی که درونم تهنشین و فراموش شدهبود به تلاطم افتادهبود. تمام این احوالات به محض این که به گورو اعلام کردم دیگه ادامه نمیدهم تمام شد. به طرز عجیبی تمام شد.
اینها را نگفتم که بترسید. تجربهها یکسان نیست. آدمها در عین شباهت عجیب با هم متفاوتند. من هنوز هم هر شب مراقبه میکنم چون فهمیدم تاثیراتش افسانه نیست. هنوز هم از گورو دستورالعمل میگیرم اما زیاد با هم نمیسازیم. ازم میخواهد سوال نپرسم و دنبالهرو باشم و از من که تربیتشده مرشد هستم همچین چیزی برنمیآید. در هر صورت ازش ممنونم. یک بار که مثل استاد ایکیوسان داشت دعوایم میکرد و من هم با زباندرازی جوابش را میدادم حقیقتی را گفت که میدانم اگر بتوانم بهش عمل کنم تمام این گرههای زندگیم باز میشود.
*استاد معنوی در بعضی آیین های هندی را گویند.
امروز ناپرهیزی کردم و بعد دو ماه به خودم کاپوچینو جایزه دادم (بابت چیاش را راستش خودم هم نمیدانم). خیلی وقت بود که این کافهای که قهوههای بیرونبر میداد را نشان کرده بودم. در واقع خود کافه را نه، آقای قهوهچیاش را. امروز به خودم یک کاپوچینو از دستان یک کافیمنِ خوشسیبیل جایزه دادم. حالا بماند که هر چقدر موقع خوردنش لذت بردم، الان اندرونم غوغایی است.
یاداین پستم افتادم. میبینین؟ من مادر #کلیشه_برعکس بودم. کلیشه برعکس می گفتم وقتی هنوز مد نبود.
پ.ن. این چی می گه دیگه ؟! :)))
تعریف از خود نباشه، من معمولا چشم به زندگی بقیه ندارم. برای همین به ندرت حسرت چیزی را میخورم یا به کسی حسادت میکنم. اما یک چیزی هست که این روزها با تمام وجود میخواهمش، آن هم یک شغل رضایتبخش» است. احتمالا به تعداد آدمهای روی زمین تعریف برای شغل رضایتبخش وجود داشته باشد. من حسرت آن حس رضایت و امنیت شغلی را دارم. یک راهکار پیدا کردم برای این که چطور حس حسادتم را فروبنشانم. یکی میگفت وقتی مثلا یک لباس یا کیف دلخواه را با قیمت خیلی بالا در فروشگاهی دیدید، واگویه نکنید که بیچاره من که این قدر پول ندارم یا خوش به حال آنهایی که این قدر پول دارند. با خودتان بگویید این کیف و این قیمت نشان میدهد که آدمهایی وجود دارند که میتوانند برای لباسشان این قدر پول خرج کنند، پس این قدر پول داشتن شدنی است. حالا من هم هر وقت کسی را میبینم مشغول به کاری که آرزوی من است با خودم میگویم پس کار هست، پس داشتن همچین شغلی ممکن است، شدنی است. یا با خودم میگویم میان این همه ناراضی حالا یک آدم راضی است، یک آدم بیشتر خوشحال است. وقتی یک نفر شغل دلخواهش را پیدا میکند یعنی یک نفر از تعداد آن ناراضیها کم شده و یک نفر به تعداد آدمهای امیدوار اضافه شده. حتما دنیا شاهد خندههای بیشتری خواهد بود. حتما به تعداد لبخندهایی که هر روز رد و بدل میشود اضافه شده. پس حتما ذرهای از این خوبی به من هم میرسد تا آن روز که خودم منشا لبخند و امید باشم.
****
یکی نگران آزمون مهمی است که 22 آبان برگزار میشود. یکی 22 آبان به سفر میرود و به خاطر آن هیجانزده است. مسافر یکی دیگه 22 آبان برمیگردد خانه. تمام فکر و ذکر یکی جلسه دادگاهی است که 22 آبان برگزار میشود. یکی با ترس به این تاریخ نگاه میکند و یکی با خوشحالی و یکی. من هم بیصبرانه. 22 آبان محبوب را بعد 3 ماه دوباره میبینم. شاید تعادل دنیا همین جوری حفظ میشود. آن لحظه که از ته دل میخندی، یکی دارد زار میزند، تو دلتنگ محبوبت هستی و من محبوبم را بغل کردم. زندگی برای یکی تمام شده و برای یکی تازه آغاز.
من هم مثل حق تعالی یک روز از هفت روز هفته را استراحت میکنم. امروز روز استراحت بود. صبحم را با کلیدر آغاز کردم. دارم جلد چهارم را تمام میکنم. صبحانه را لفت دادم. وبگردی کردم. پیش از ظهر برای یک ساعت قانون روز هفتم را زیر پا گذاشتم و یک کاری که البته دلچسب بود انجام دادم. بعد چند روز برای ناهار چیزی که دوست داشتم خوردم. زودتر از معمول، چون باید به سانس ساعت یک و نیم "هت تریک" می رسیدم. هت تریک را به سفارش یکی که میگفت برای آرامش روح و روان خوب است انتخاب کردم اما الان که دیدهامش نمیدانم دقیقا باید از کجایش آرامش میگرفتم. فیلمی نبود که از دیدنش پشیمان باشم مخصوصا که دو تا عشق سینماییام یعنی امیر جدیدی و صابر ابر درش بازی میکردند. همین که از سینما بیرون آمدم باران با دانههای درشتش شروع شد. وقتی از ایستگاه مترو بیرون آمدم باران هوای تمیز و آسمان آبی و پرندهای مست به جا گذاشته بود. مسیری را پیاده آمدم با صدای علیرضا قربانی. رسیدم، از جلوی آینه که رد شدم دیدم پوستم مثل هوای پس از باران شده. آرایشم هم بهم نشسته و هنوز تازه است. لوازم آرایش هم که به این گرونی، منم که بعد چند وقت دست برده بودم بهشان، دلم نیامد بشورمشان. حیف است خب. لباسهایم را عوض کردم و کوله و لپ تاپم را برداشتم و با مانتوی سبز و کفش قرمز و روسری بزرگ گل گلی ترکمنی زدم بیرون. برای خودم قهوه خریدم با کوکی و تا کتابخانه قهوهام را بو کردم. جای محبوبم توی کتابخانه خالی بود. چند دقیقه بعد من بودم و قهوه و صدای مرشد. فایلهای صوتی یک دوره 16 جلسهای از کلاسهای جمعیاش به دستم رسیده. گوش میدهم، یادداشت برمیدارم و قهوه و کوکی میخورم. یک فایل دو ساعته است. بعدش اگر زنده باشم برمیگردم و دستکشی را که در حال بافتنش هستم دست میگیرم و هم زمان موسیقی یا پادکست گوش میدهم. شاید قبل خواب باز هم کمی کلیدر بخوانم.
فکر کنم این تنها روزانهنویسی این وبلاگ است.
دو نفری سرش ریخته بودیم و از دادههای تجربی تا استدلالهای عقلی را به کار میگرفتیم تا قانعش کنیم که اشتباه میکند اما زیر بار نمیرفت و در نهایت گفت من در این باره زیاد کتاب خواندم.
راستش مدتهاست به این نتیجه رسیدم که احتمالش زیاد است که سر یک جامعه با آمار مطالعه پایین و چند تا آدم کتابخوانش همان بیاید که سر قورباغه و حوض بی ماهی. مخصوصا که بیشتر ما درست کتاب نمیخوانیم. این درست» از انتخاب کتاب گرفته تا مطالعات تکمیلی بعد خواندن کتاب را شامل می شه. چیزهایی که در ادامه میگم بیشتر مربوط به کتابهای غیرداستانی با موضوعات علوم فرهنگی میشود، مثل تاریخی، انسانشناسی، فلسفی، جامعهشناسی، روانشناسی (یعنی موضوعاتی که اگر محتوای یک رشته دانشگاهی را تشکیل بدهند آن رشته قابل توجهی نیست اما کافی است در اوقات فراغت چهارتا از این کتابها بخوانی، فهمیده و نفهمیده، خیلی به کار اظهار فضل می آید!)، هرچند خواندن کتاب داستان هم اصول خودش را دارد. این پست ممکن است بوی فضل فروشی بدهد اما بیشتر یک خواهش است، این که اگر دانش آکادمیکی در این حوزهها یا راهنمای مطمئنی ندارید یا دست کم آدم جست و جو کردنهای خستگیناپذیر نیستید، لطفا سراغ این کتابها نروید. چون دارم میبینم اطلاعات مغلوط و نصف و نیمهی حاصل از مطالعه اشتباه چه به سر جامعه فکری ما آورده. لازم به ذکر است که من کتاب خارج از رشته خودم خیلی کم میخوانم اگر هم بخوانم بدون راهنمایی نیست و در آخر هم به خودم یادآوری میکنم که من همان آدم پیش از خواندن این کتابم، چیزی با خواندن یک کتاب عوض نشده، جز این که فهمیدم چیزی دربارش نمی دانم! حالا چند نکته:
ادامهی پست پیش
دوستم دو ماه هم نیست که مادر شده. روز مادر در اینستاگرام زیر عکسی از دخترش نوشت: خیلی دوستش دارم اما وقتی داستانهایی از مهر مادری و احساسات مامانهای دیگر را میشنوم به احساس خودم شک میکنم. میگویند نمیتوانند لحظهای از نوزادشان چشم بردارند و حتی وقتی که خواب است دوست دارند تماشایش کنند. اما من فقط میخواهم السا زودتر بخوابد تا خودم راحت بخوابم یا همسرم بیاید و برای مدتی بسپرمش به او. میگویند شب ها با کوچکترین صدا و حرکت فرزندشان بیدار میشوند اما السا به این راحتیها نمیتواند من را بیدار کند. گاهی هم همسرم زودتر از من بیدار میشود و به دادش می رسد. شاید من مامان خوبی نیستم.
این را که خواندم یاد داستان لباس پادشاه افتادم. همان که خیاطهایش گفته بودند حرامزاده ها یا احمقها نمیتوانند این لباس را ببینند و آخر کودکی با دیدن پادشاه فریاد زده بود پادشاه چرا است. دوست ما هم گوشش پر شده بود از این که مادر بودن چه هست و چه باید باشد و حالا که خودش مادر شده بود با معصومیتی کودکانه و ترس از لو رفتن نقصش در مهر مادری فریاد زده بود که پس چرا من این جور نیستم! مامان هایی برایش کامنت گذاشتند که اتفاقا ما هم مثل تو بودیم یا هستیم، نگران نباش.
توصیفها از حس و حال مادر بودن اینقدر برای بعضی زنها غیرواقعی است که باید میان مادر بودن و انسان بودن یکی را انتخاب کنند. مقدس جلوه دادن نقش مادری برای ایجاد توقعاتی ورای توان ن که حتی به آن ها اجازه نمی دهد برای افسردگی بعد زایمانشان هم کمکی دریافت کنند کم بود حالا اینستاگرام هم برای ساختن انتظارات غیرواقعی به کمک آمده. اینستاگرام پر شده ازع های جوانی با ظاهر آراسته، کمرهای باریک، شکم های تخت با بچه هایی که نمونه کوچک شده خودشان هستند. والا مادرانی که ما در عالم واقع میبینیم نی هستند با چشمهای از بی خوابی گود افتاده، موهای آشفته و شکمها و های ترک خورده و آویزان. بعضیهاشان با نگاه کردن به نوزادشان بی خوابیها و خستگیهایشان را جبران میکنند و بعضی دیگر فکر میکنند اگر می دانستند این قدر سخت است هیچ وقت همچین غلطی نمیکردند. انسان ها با هم فرق دارند. مادرها هم انساناند پس واکنشهای متفاوتی دارند.
این پستهای سریالی من معمولا نیمهکاره رها میشن، چون وقتی حس نوشتنش هست وقتش نیست و وقتی وقتش پیدا میشود حسش دیگر از بین رفته. الان هم حسش نیامده اما مثل هر کار از نیمه رها شدهای برایم بار ذهنی و روانی ایجاد کرده (یعنی این قدر من ولنویسیهایم را جدی میگیرم!)
من در تمام دوره تحصیلم دو آموزگار به معنای واقعی داشتم که هر دوی آنها اولین چیزی که از من خواستند این بود که برای یک ساعت یک جایی (هر جایی مثل اتوبوس، پارک، کافه و.) بنشینم و دیدهها و شنیدههایم را بنویسم. می توانید باز هم به من ایراد بگیرید که دارم یک ملت کتاب نخوان را به کمتر کتاب خواندن تشویق میکنم. اما همچنان نظر من این است که اگر مشاهده کردن را یاد بگیریم از خواندن صدها کتاب درجه چندم بهتر است. اگر هم داریم کتابهای خوب از نویسندههایی ژرفنگر و دورانساز میخوانیم باز هم نظر من این است که بدون تامل روی دادههایی که از مشاهده بدست آوردیم، کار پوچی است.
چند وقت بود که می خواستم با یک متفکر آلمانی بیش تر آشنا بشم اما هیچ کدام از آثارش به فارسی ترجمه نشده و ترجمههای انگلیسیاش هم مرد و زن افکن هستند! تا این که فهمیدم یک کتاب از آلمانی درباره این نویسنده ترجمه شده. امید نداشتم کتاب خوبی باشد اما از همان صفحات اول روان بودن ترجمه و گستردگی دایره واژگان مترجمان دلم را برد. محتوایش هم که. گفته بودم من گاهی در حاشیه کتاب قلبهای کوچک می کشم. این بار کار از قلب گذشته بود. حاشیه کتاب پر شده از وای وای وای»!! این خوشی را مدیون مترجان این کتاب هستم.
برای پست قبلی یکی کامنت گذاشته بود که من اشتباهی پاکش کردم. فرد مورد نظر ببخشید!
پست صوتی
این پستهای سریالی من معمولا نیمهکاره رها میشن، چون وقتی حس نوشتنش هست وقتش نیست و وقتی وقتش پیدا میشود حسش دیگر از بین رفته. الان هم حسش نیامده اما مثل هر کار از نیمه رها شدهای برایم بار ذهنی و روانی ایجاد کرده (یعنی این قدر من ولنویسیهایم را جدی میگیرم!)
من در تمام دوره تحصیلم دو آموزگار به معنای واقعی داشتم که هر دوی آنها اولین چیزی که از من خواستند این بود که برای یک ساعت یک جایی (هر جایی مثل اتوبوس، پارک، کافه و.) بنشینم و دیدهها و شنیدههایم را بنویسم. می توانید باز هم به من ایراد بگیرید که دارم یک ملت کتاب نخوان را به کمتر کتاب خواندن تشویق میکنم. اما همچنان نظر من این است که اگر مشاهده کردن را یاد بگیریم از خواندن صدها کتاب درجه چندم بهتر است. اگر هم داریم کتابهای خوب از نویسندههایی ژرفنگر و دورانساز میخوانیم باز هم نظر من این است که بدون تامل روی دادههایی که از مشاهده بدست آوردیم، کار پوچی است.
چند وقت بود که می خواستم با یک متفکر آلمانی بیش تر آشنا بشم اما هیچ کدام از آثارش به فارسی ترجمه نشده و ترجمههای انگلیسیاش هم مرد و زن افکن هستند! تا این که فهمیدم یک کتاب از آلمانی درباره این نویسنده ترجمه شده. امید نداشتم کتاب خوبی باشد اما از همان صفحات اول روان بودن ترجمه و گستردگی دایره واژگان مترجمان دلم را برد. محتوایش هم که. گفته بودم من گاهی در حاشیه کتاب قلبهای کوچک می کشم. این بار کار از قلب گذشته بود. حاشیه کتاب پر شده از وای وای وای»!! این خوشی را مدیون مترجان این کتاب هستم.
برای پست قبلی یکی کامنت گذاشته بود که من اشتباهی پاکش کردم. فرد مورد نظر ببخشید!
پارسال حافظ بهم گفت
که قرار است روزگار بر وفق مرادم باشد، قرار است به هر چی دست میزنم طلا شود. قرار است افلاک به فرمان
من بچرخند. یک جورهایی حافظ به کفرگویی افتاده بود از فرط هیجان و نمیدانست چطور دیگه بهم حالی کند که چه سال درخشانی در انتظارم
است. حالا واقعا همان طور که حافظ میگفت شد؟ ببینید،
آدمیزاد وقتی بخواهد چیزی را باور کند، راهش را پیدا میکند. دو سال پیش گفتم که از میزان تلفات یک سال نمیشود کیفیت آن سال را سنجید. الان هم با وجود از دست دادن مرشد همین را میگویم. برای من کیفیت یک سال رابطه مستقیم دارد با میزان
رضایتم از خودم. من از آن معدود آدمهایی هستم که به جای
شکایت از روزگار، اغلب احساس میکنند بدهکار روزگار
هستند. باید هم باشم. چرا نباشم وقتی در داشتن 90 درصد چیزهایی که الان دارم هیچ
نقشی نداشتم و با داشتههایی، که خیلیها ازش محروماند، بدون هیچ زحمتی
متولد شدم.در مقابل چی به روزگار دادم؟ هیچ، هیچ چیز قابل توجهی. با این حال امسال
خیلی از خودم راضیترم تا پارسال در
همچین روزی. این یعنی از سال 97خیلی راضیترم تا سال 96 که
خیلی آسانتر و خوشتر گذشته بود. فقط
یک چیزی ناراحتم میکند و اون هم جای
خالی سفر است در سالی که گذشت. نقصی بزرگ برای 97.
پارسال درباره کتابهای تعطیلات نوروزیام نوشته بودم. یکیش انسان در جست و جوی معنا بود.
گفته بودم که از در و دیوار صدایم میکند و میگوید بیا من را بخوان. امانت گرفتمش اما نخواندمش. عجیب حس
خواندنش نبود. امسال هم باز در شرایطی خاص دو هفته مانده به نوروز حین صحبت با یکی
از اساتید سابقم اسمش را شنیدم، در واقع تعریفش را شنیدم. آیبک هپروتیام که دیرزمانی بود که به خواب رفته بود بیدار شد و گوشزد
کرد که این یک نشانه است. روز بعدش خواستم از کتابخانه برای تعطیلات امانت بگیرمش (بله
من به ندرت کتاب میخرم) که دیدم همه نسخههایش امانت است. این جا بود که آیبک عقلزده با پوزخندی گفت: اگه یک نشانه است لابد تا روز آخر کاری یکی بلاخره پسش میدهد ولی هیچکی پسش نداد. امروز خانه خواهرم بودم. روی میز
کنار تختش انسان در جست و جوی معنا را دیدم! و آیبک هپروتی به آیبک عقلزده گفت: یک هیچ به نفع من! البته در این مورد من بیشتر به سمت آیبک عقلزده متمایلم. آخه
باز هم عجیب حس خواندنش نیست!
پارسال حافظ بهم گفت
که قرار است روزگار بر وفق مرادم باشد، قرار است به هر چی دست میزنم طلا شود. قرار است افلاک به فرمان
من بچرخند. یک جورهایی حافظ به کفرگویی افتاده بود از فرط هیجان و نمیدانست چطور دیگه بهم حالی کند که چه سال درخشانی در انتظارم
است. حالا واقعا همان طور که حافظ میگفت شد؟ ببینید،
آدمیزاد وقتی بخواهد چیزی را باور کند، راهش را پیدا میکند. دو سال پیش گفتم که از میزان تلفات یک سال نمیشود کیفیت آن سال را سنجید. الان هم با وجود از دست دادن مرشد همین را میگویم. برای من کیفیت یک سال رابطه مستقیم دارد با میزان
رضایتم از خودم. من از آن معدود آدمهایی هستم که به جای
شکایت از روزگار، اغلب احساس میکنند بدهکار روزگار
هستند. باید هم باشم. چرا نباشم وقتی در داشتن 90 درصد چیزهایی که الان دارم هیچ
نقشی نداشتم و با داشتههایی، که خیلیها ازش محروماند، بدون هیچ زحمتی
متولد شدم.در مقابل چی به روزگار دادم؟ هیچ، هیچ چیز قابل توجهی. با این حال امسال
خیلی از خودم راضیترم تا پارسال در
همچین روزی. این یعنی از سال 97خیلی راضیترم تا سال 96 که
خیلی آسانتر و خوشتر گذشته بود. فقط
یک چیزی ناراحتم میکند و اون هم جای
خالی سفر است در سالی که گذشت. نقصی بزرگ برای 97.
پارسال درباره کتابهای تعطیلات نوروزیام نوشته بودم. یکیش انسان در جست و جوی معنا بود.
گفته بودم که از در و دیوار صدایم میکند و میگوید بیا من را بخوان. امانت گرفتمش اما نخواندمش. عجیب حس
خواندنش نبود. امسال هم باز در شرایطی خاص دو هفته مانده به نوروز حین صحبت با یکی
از اساتید سابقم اسمش را شنیدم، در واقع تعریفش را شنیدم. آیبک هپروتیام که دیرزمانی بود که به خواب رفته بود بیدار شد و گوشزد
کرد که این یک نشانه است. روز بعدش خواستم از کتابخانه برای تعطیلات امانت بگیرمش (بله
من به ندرت کتاب میخرم) که دیدم همه نسخههایش امانت است. این جا بود که آیبک عقلزده با پوزخندی گفت: اگه یک نشانه است لابد تا روز آخر کاری یکی بلاخره پسش میدهد ولی هیچکی پسش نداد. امروز خانه خواهرم بودم. روی میز
کنار تختش انسان در جست و جوی معنا را دیدم! و آیبک هپروتی به آیبک عقلزده گفت: یک هیچ به نفع من! البته در این مورد من بیشتر به سمت آیبک عقلزده متمایلم. آخه
باز هم عجیب حس خواندنش نیست!
من در یک شب سرد زمستانی در یک خانوادهی متدین چشم به جهان گشودم (جدی). بعدها فهمیدم دین در هر خانواده و حتی هر فرد یک جور نمود پیدا میکند و هر کس به شکل خودش دیندار است. مثلا در خانواده ما اسراف گناه کبیره است. بعدها که زندگی جمعی خوابگاهی را تجربه کردم و مسلمانهای دیگه را دیدم فهمیدم بعضی کلا با این مفهوم بیگانهاند. البته که هر کسی هم برداشت متفاوتی از اسراف دارد. در خانواده ما اسراف نکردن یعنی آگاهانه مصرف کردن. آگاهانه مصرف کردن هم یعنی براساس نیاز، متناسب با جیب و با کمترین آسیب به محیط خرید، مصرف یا استفاده کردن (میدونم که نیاز و تناسب و آسیب هم می توانند تعریفهای متفاوتی داشته باشند. اما با مثالهایی می تونیم درکمان را به هم نزدیک کنیم). ما یاد گرفتهبودیم که پول کافی داشتن به تنهایی به ما مجوز خرید کردن نمیدهد. اما بعدها دیدم که مثلا با وجود تنوع اتومبیل برای نیازهای مختلف بعضیها به محض این که پول دستشان میآید اتومبیلهای بزرگ میخرند. دیدم که یک خانوادهی دو یا نهایت سه نفرهی فنچ از اتومبیلهایی که نصف خیابان را اشغال کرده پیاده میشوند. دیدم تو خوابگاه وقتی قرار نیست دانشجوها پول برق را مستقیم و متناسب با مصرفشان بپردازند ومی هم نمیبینند که وقتی از اتاقها خارج میشوند لامپها را خاموش کنند. دیدم هنوز نسل اونهایی که موقع مسواک زدن و ظرف شستن، پاک کردن آرایش و حتی وضو گرفتن شیر آب را باز میگذارند منقرض نشده و این قدر تعدادشان زیاد است که همین الان میتوانم قسم بخورم که نصف خوانندههای این پست از این گروهاند. دیدم فقط با کمی توجه میشود کمتر مواد پلاستیکی تولید کرد اما این به فکر خیلیها حتی خطور هم نمیکند. تفکیک زباله به گوش بعضی ها نرسیده. دیدم تو یک خانه ی80 متری تمام یک دیوار خانه کلا با تلویزیون پوشانده شده. یخچال یک زوج جوان از در رد نمیشود. تو جهیزیه زنی که خیاطی بلد نیست چرخ خیاطی هست و آشپزخانه شده مثل فروشگاه وسایل برقی غیرضروری و نماد مصرفگرایی.
شاید برای پدر و مادرم هنوز آگاهانه مصرف کردن یک مفهوم فقط دینی باشد اما برای من هر روز جنبههای جدیدی پیدا میکند. هر روز بیشتر یاد میگیرم که خرید کردن و مصرف کردن و حتی انتخاب غذا در یک رستوران موردی شخصی نیست. تنوعطلبی من در خرید لباس یا عوض کردن پی در پی گوشیهای موبایل یعنی مصرف بیرویه منابع و تولید زباله و گاهی هم تشویق کارفرماهایی که از کارگرهایشان بهرهکشی میکنند. یعنی مسخ شدن من به وسیله تبلیغات و فرهنگ مصرف گرایی. یعنی فریب خوردن من و پوزخند اربابان و غولهای اقتصادی.
شعار سال 98: آگاهانه مصرف کنیم.
سه سال بود شعار سالو اعلام نمی کردم؟! عجیبه شعار سال 95
حدود فاصله هفت تا 9 سالگی تنها دوران چاقی من تا این جای زندگی بوده. از آن به بعد در عرض یک سال جوری لاغر شدم که ناظمها و معلمهای چاق مدرسه یک گوشه گیرم میآوردند و یواشکی راز موفقیتم را میپرسیدند. اشتهایم به غذا بدون هیچ تلاش و تصمیم قبلی کمتر شده بود. شاید از آن حس انفجار و پشیمانی بعد هر وعده غذا خسته شدهبودم. در دوران چاقی یکی از شگردهایم برای بیشتر لذت بردن از غذا این بود که تهدیگم را دور از چشم خودم توی قابلمه نگه میداشتم. این قدر محو غذا خوردن میشدم که فراموش میکردم یک تهدیگ ذخیره دارم. درست در لحظهای که از تمام شدن غذای توی بشقابم غصهدار میشدم یادم میآمد که هنوز بهترین قسمت غذایم باقی مانده :)) آن هم وقتی بقیه دیگه چیزی برای خوردن نداشتند!
دیگه با غذا همچین کاری نمیکنم اما با بعضی پیامها چرا. وقتی توی جمعی دوستداشتنی خوشی و سرگرم و گوشیات از آمدن پیامی خوشمزه خبر میدهد. بازش نمیکنی و برعکس گوشی را در عمیقترین نقطه کیف پنهان میکنی و با لبخندی از رضایت که ریشههایش تا دلت پایین دویده و دارد قلقلکش میدهد، به جمع برمیگردی. نه به این خاطر که تظاهر کنی فرستنده برایت اهمیتی ندارد. چون این پیام یک تهدیگ برشته و براق وخوشمزه است. وقتی همه رفتند، خندهها که تمام شد، تنها که شدی آن وقت باید گوشی را از اعماق کیفت پیدا کنی، پیامش را با ذوق باز کنی و دانه دانه واژههایش را بچشی.
چند سال پیش تازه گواهینامه گرفتهبودم. خوشحال بودم که دیگه مجبور نیستم برای رفتن سر کار یک مسیر طولانی را تو سرما و گرما پیاده برم. شبها موقع برگشت خیابانی که درش ماشین را پارک میکردم شلوغ و پر رفت و آمد میشد. یک شب با مامان که خودش سالهاست رانندگی میکند، از آن خیابان میگذشتیم، بهم گفت: تو اینجا دور میزنی؟ خیلی شلوغه که. چرا از فلان خیابان نمیای؟. و از آن روز من دیگه نتوانستم در آن خیابان دور بزنم! و در هر خیابان دیگری هم که خواستم دور بزنم صدایی در گوشم میپرسید: برای دور زدن به اندازه کافی خلوت هست؟! این باعث شد از خودم بپرسم دیگه کجا و کی در تمام این سالها از کودکی تا حالا با همچین پیامهای کلامی و غیر کلامی در یک لحظه برای تمام عمر فلج شدم؟ به جوابهایی هم رسیدم مثلا:
مامانم در جواب خواستگارهای خواهرهایم میگفت دخترم دارد درس میخواند نمیتواند ازدواج کند. وقتی با تعجب میگفتند خب درسش را هم بخواند و ما در حین درس خواندن 4 تا بچه ساختیم و بزرگ هم کردیم. مامان میگفت: هر کی یک توانایی دارد. من دخترهایم را میشناسم. همسرداری و همزمان درس خواندن در توانشان نیست.
همسرداری که هیچ، من حتی دوست نداشتم مبصر کلاس بشوم! مامان میامد مدرسه و با معلمم صحبت میکرد. نمیدانم دقیقا چی میگفت. احتمالا همین که درس خواندن و مبصر بودن و کلا هر فعالیت دیگری به طورهمزمان در توان دختر من نیست.
من باور کردم که توانایی به عهده گرفتن چند مسئولیت در ذاتم نیست. هنوز هم وقتی باید چند کار را با هم انجام دهم به شدت مضطرب میشوم و تا حد امکان از قرار گرفتن در همچین شرایطی فرار میکنم. حالا که فکر میکنم میبینم که مامان بچههایش را درست شناخته بود. ما نمیتوانستیم چند کار را همزمان پیشببریم چون میخواستیم هر کاری با به بهترین نحو انجام دهیم که البته این هم ریشه در تربیتمان داشت. میخواستم هم شاگرد اول کلاس باشم هم بهترین مبصری که معلمان به چشم دیده هم رومه دیواریمان در مسابقه اول شود هم هر وقت دلم خواست با بچهها بیدغدغه تو حیاط لیلی بازیکنم. شاید مامان باید به ما میگفت لازم نیست در همه چیز بهترین باشی، اصلا همچین چیزی ممکن نیست اما لازم است یاد بگیری که چند تا کار را با هم پیش ببری چون بزرگتر که بشوی هیچ زمانی نخواهد بود که فقط یک مسئولیت داشتهباشی. البته که از مامان هم انتظاری نبود که مادری را به کمال برساند و در تربیت ما بیعیب و نقص عمل کند.
از کودکی تا به این سن و سال صدها بار پیامهای کلامی و غیرکلامی این چنینی نه فقط از پدر و مادر که فامیل و رادیو و تلویزیون و مدرسه و بیلبوردهای تبلیغاتی و راننده تاکسی و . به ناخودآگاهمان وارد شدند و باور کردیم ذاتا چنین و چنانیم، پس راهی هم برای بهبود و اصلاح و تقویت نقاط ضعفمان نیست. چقدر از این واژه ی ذات» بدم میاد!
این بچه راهبههای کچل بودایی را که با یک کاسه میان مردم گدایی میکنند دیدید؟ خودشان میگویند که حکمت پشت این کار این است که آدمها با کمک کردن به این بچهها حس خوبی پیدا کنند.
اگر الان قسمت قضاوتگر ذهنتان دارد درست و نادرست و کاربردی بودن یا نبودن این کار را بررسی میکند، فعلا خاموشش کنید چون قرار نیست کسی اینجا شما را به بودایی شدن دعوت کند. حرفم چیز دیگری است.
امروز یک ویدئو دیدم از یکی که با دوستانش رفته بودند مناطق سیلزده و بیل به دست گرفتهبودند تا مثلا گل و لای را از خانه و زندگی مردم پاک کنند. رو به دوربین از چند نفر که با آنها دعوای ی و عقیدتی داشت اسم برد و گفت فلانیها! الان که شما جلو شومینه نشستید و حرف میزنید، یک عده تا چکمه تو گل دارند بیل میزنند. هشتگ اول بیل بزن، بعد حرف بزن!
از این که یک عده توانایی این را دارند که در بدبختی
مردم هم بهانهای برای امتیاز گرفتن در دعواهای ی خود پیدا
کنند میگذریم. از این که این آقایان لباس تبلیغ دین به
تن داشتند هم بگذریم، که چقدر همه چیز را زنندهتر میکند. چه چیزی باعث میشود که فکر کنیم میتوانیم سر احدی بابت کار به اصطلاح خیری که
انجام دادیم منت بگذاریم؟!
به بند اول برگردیم. اگر همیشه به خاطر داشته باشیم هر کاری که می کنیم، داریم برای دل خودمان انجام میدهیم نه منتش را سر کسی میگذاریم و نه خیالی برمان میدارد. این روزگار است که گاهی سر ما منت میگذارد و به ما فرصتی میدهد که با کمک کردن به دیگران حس خوبی پیدا کنیم، حس مفید بودن، حس مهربان بودن، حس موثر بودن، حس انسان بودن. اگر به دنیای دیگری که درآن جا اعمالمان را میگذارند در ترازو و فمن یعمل مثقال ذره خیر یره ایمان داریم که باز هم منت بیشتری سرمان است، چون دو جانبه سود میبریم!
از اون جایی که life starts at the edge of your comfort zone، چند پروژه هیجان انگیز در نظر داشتم که در سال جدید کلید بزنم. اولیش پروژهای بود که میخواستم روی محبوب پیاده کنم. اما از بخت بد سفر کاری ایشان بیشتر از زمان پیشبینی شده طول کشید و همین بهم فرصتی داد که بیشتر درباره پروژهام فکر کنم. فکر کردن و پای عقل به میان آمدن همان و مردد شدن همان. فعلا از لبهی comfort zone عقب نشستم و دارم دو دو تا چهارتا میکنم.
برای پروژهی بعدی یک همراه انتخاب کرده بودم که فعلا به خاطر دیسک کمرش در حال استراحت مطلق است.
آغاز یک پروژه دیگهام نیازمند جور شدن شرایطی است که فعلا ازش بوهای امیدوارکنندهای به مشام نمیرسد.
پروژهی دیگری هم هست که اگر بخواهم برایتان توصیفش کنم باید بگویم comfort zone در حکم یک آسمان خراش است و من آدمی که قصد خودکشی دارد. رفتهام بالای سقفش و یک جایی آن لبهاش ایستادم. اگر بپرم چون بال ندارم طبیعتا اوج نمیگیرم. فعلا عقل آمده و دارد زیرگوشم یک چیزهایی میگوید که منصرف شوم از پریدن.
و پروژهی آخر که بعد دو هفته فرار و به تاخیر انداختن بالاخره فردا روزی است که باید comfort zoneام را به قصدش ترک کنم. فردا بین ساعات 4 تا 6 عصر. اوج میگیرم یا پخش آسفالت میشوم؟ خدا داند.
یک روز یک جایی
چند تا دوست از شهرهای مختلف دور هم نشستند. صحبت سر این است که چرا پریسا که تنها ترک این گروه است، از شوخیهای ما دلخور میشود. میگویند ما به هم خیلی چیزها به شوخی نسبت میدهیم اما تنها کسی که بیجنبه است و جدی میگیرد پریساست. اصفهانی و شیرازی گروه یادآور جوکهایی میشوند که برایشان میسازند و جنبه ی بالایشان.
اون روز اون جا
استندآپ کمدی یک زن جوان از یکی از شبکههای ماهوارهای داخلی پخش میشود. اجرای قوی دارد و صدای شلیک خندهی مرد و زن هر چند ثانیه بلند میشود. مردها را دستهبندی کرده و هر دسته را به یک نوع غذا تشبیه کرده. از هر کدام به زبان طنز ایرادی میگیرد تا آخر به اینجا برسد که باباها تنها مردهای ارزشمند زندگی دخترها هستند یا یک همچین چیزی. اگر قضیه برعکس بود و یک مرد استندآپ کمدی با همین محتوا اما دربارهی زنها میساخت چی میشد؟
اون روزها این جاها
یک سریال طنز چند سال پیش پخش میشد که در آن زن جوانی بود که مثلا از فرط زشتی خواستگار نداشت و سنش هم بالا رفته بود. صحنههایی بود که نشان میداد مردها از دیدن خالهای صورتش مشمئز میشوند. اعتراضهایی به این نقش شد و جواب شنیدند که نباید طنز را محدود کرد. این بیننده است که باید جنبهاش را بالا ببرد.
این روزها اون جاها
حین سرک کشیدنهام در سایتها و پیجهای اروپایی و آمریکایی، کم ندیدم واکنشهایی که مثلا به نسبتی که به یک سیاهپوست یا فردی از جامعه رنگین کمانی در یک فیلم، اجرا یا خبرگزاری دادهشده اعتراض دارند. پاسخها هم اغلب این بوده که معترضان به نژادپرستی یا حامیان جامعهی رنگینکمانی دارند از آن ور بوم میافتند، وگرنه همین رفتار هر روز و همه جا با سفیدپوستها میشود.
نظر شما چیه؟ به نظر شما بعضی قومیتها، زنها، نژادها یا افرادی با گرایشهای خاص بیجنبه و تندرو شدند؟
به نظر من، در هیچ کدام از موقعیتهایی که توصیف کردم، نباید فقط همانجا، همان لحظه و همان آدم را ببینیم ،باید نگاه تاریخی داشته باشیم. در تمام سالهایی که به ترکها گفتند کله پوک (صراحت هم به خرج نمیدادم میدانستیم داریم دربارهی چی صحبت میکنیم) به اصفهان گفتند نصف جهان، مهد فرهنگ. ته صفت خساستی را هم که به اصفهانیها نسبت دادند شد زرنگی و مقتصد بودن و عقل معاش داشتن. حالا احساسات کی بیشتر زخمی شده و با کوچکترین حرفی آماده است که زخمش تازه بشود؟
به نظر من دربارهی زنها و سیاهپوستها هم همین طور
است. اینها با خودشان یک تاریخ توهین و تحقیر را حمل میکنند. به همین خاطر هم حساس تراند هم این که در جوامع خودآگاه تر حساسیت نسبت به رفتاری که با آن ها می شود بیش تر است.
یا مثلا دختر ترشیده» فقط معادل مونث پیر پسر» نیست، نمیشود منکر شد. بار معنایی این دو واژه به خاطر دو تاریخ خیلی متفاوتی که پست سر
دارند خیلی با هم متفاوت است، هر چند هر دو منفی باشند. یا مثلا دستهبندی زنها یک شوخی بامزه نیست، واقعیتی زننده است (الان خودم
یاد آهنگ دافی شاپ ساسی افتادم!).
بگذارید یک مثال سادهتر بزنم. شما ممکن است با دوستانتان شوخیهای جنسی کنید. اما اگر بدانید که به یکی از دوستانتان واقعا زمانی جنسی شده و هنوزم روحش زخمی است، با او هم ازین شوخیها میکنید؟ اگر آره که خیلی بیشعورید!
من به اصفهانی ها هم نسبت بد نمی دهم و با مقابله به مثل هم مخالفم اما پریسا را هم می فهمم و الی آخر.
یک زمانی بینندهی ثابت کانال یوتیوب عمو رالف بودم. زمانی که نیاز داشتم کسی بهم بقبولاند که زندگیام دست خودم است و عمو رالف این کار را خیلی خوب بلد بود. حرفهایش برایم ترکیبی از واقعیت و فانتزی بود. گاهی واقعیتش بیشتر از فانتزیاش و گاهی هم فانتزیاش میچربید. دربارهی خیلی چیزها صحبت میکرد و راهکار میداد. یک بار ویدئویی ازش دیدم دربارهی تنهایی. منظورش هم از تنهایی نداشتن دوستدختر و دوستپسر بود. لب کلامش این بود که تنهایی یک فرصت است. فرصتی که نباید هدرش داد. فرصتی برای توجه به خود، خودسازی و خود دوستی. آن موقع که این ویدئو را دیدم دورم شلوغ بود و برای همدردی با آدمهای تنها حرفهای عمو رالف را جدی نگرفتم. اما حالا بعدِ تجربهی بیش از دو سال تنهایی اعتراف میکنم که از صفر تا صد حرفهای عمو رالف درست بود. حرفهایش نه تنها دربارهی نبود رابطهی عاشقانه که دربارهی جای خالی هر نوع دوستی صادق است. دو سال نیم پیش با تغییر شهر زندگیام از دوستانم دور شدم و در این مدت در کمال ناباوری هیچ کسی را پیدا نکردم که با میل و رغبت معرفیاش کنم: دوستم. ناامیدکنندهترین دورهی زندگیام از این لحاظ. اما. بهترین دورهی زندگیام از نظر خودسازی و خوددوستی. وقتی تنها هستی، اگر برای مدتی به داشتن خودت قناعت کنی و به جای دویدن و گشتن دنبال دیگری، آرام بگیری اون وقت صدای خودت را میشنوی، خودت را میبینی، خودت میشوی موضوع فکر خودت، با خودت به گفتگو میشینی. کم کم میفهمی چقدر با خودت حرف داری، کم کم به خودت علاقمند میشوی. میبینی چقدر با خودت خوش میگذرد. به این جا میرسی که حاضر نیستی هر آدمی را به زندگیات راه بدهی، در وقت گذاشتن برای آدمها سختگیرتر میشوی. چون آدم برای هر کسی که خلوت عاشقانه با خودش را رها نمیکند.
یک پست قدیمی درباره ی عمو رالف
راستی! خدمت خواننده های پیگیر عزیز، این پست یادتان هست؟ خواستم بگم من تو اوجم :)
کارتون Angry Birds را دیدید؟ آن جایی که پرندههای همیشه مهربان شاد آرام می فهمند که خوکهای سبز غریبه تخم هایشان را یدند. غمگین اند اما ناتوان در پیدا کردن راه چاره ای یعنی اصلا برای همچین شرایطی آموزش ندیدند. هر چیزی که برای واکنش به آن نیاز داشتند تا آن موقع برایشان ضد ارزش بوده. می خواهند بگذرند و بروند تخم های جدیدی درست کنند اما پرنده ی قرمز عصبانی که از بچگی وصله ی ناجور این اجتماع بوده منصرفشان می کند. بهشان می گوید شما الان باید خشمگین باشید. احساس خشم را در آن ها به وجود می آورد و می پروراند. عصبانیت به آن ها نیرویی می دهد برای اقدام برای برگرداندن تخم هایشان (حالا نمیگم موفق میشن یا نه که داستان لو نره :)) )
به نظر نیچه نظام های اخلاقی میل ها و رانه های اصیل انسانی را سرکوب می کنند و در راستای منافع سازنده ها و مروجانشان هستند. اخلاق مسیحی هدف اصلی حملات نیچه است و آن را اخلاق ضعیفان می داند. یعنی وقتی انسان ها از طرف قوی ترها مورد ظلم قرار می گیرند و نمی توانند انتقام بگیرند روی ضعف، کینه، ریا و ترسشان اسم هایی چون صبر، گذشت و بخشش می گذارند و سختی کشیدن و در صلح بودن را به عنوان ارزش هایی اخلاقی ستایش می کنند. البته نیچه کلا بخشش را ضد ارزش نمی داند! تشخیص این که داری از ضعف کوتاه میایی یا در قدرت می بخشی یا آن قدر موضوع برایت بی اهمیت است که ازش می گذری، با خودت است.یعنی نه مهربانی به خودی خودش ارزش است و نه خشم و خشونت در همه حال ضد ارزش.چند وقت بود از یک نفر رفتارهای آزاردهنده ای می دیدم. در این
مدت به روش های مختلف تلاش کردم که نگذارم کارهایشان آزارم بدهد و تا حد زیادی هم
موفق بودم تا این که چند روز پیش چیزی دیدم که تحملش از حد توانم خارج بود.
مامان که می خواست فرزندانی باشخصیت تربیت کند و هیچ چیز صلح (شاید حتی ظاهری) زندگی اش را بهم نزند ما را همیشه به گذشت دعوت می کرد. پیامش این بود که پیروزی نهایی از آن ستمدیدگانی است که بزرگوارانه گذشت می کنند. من هم تحت تاثیر تربیتی که دیده بودم یک روز تحمل کردم. آن شب برای این که خوابم ببرد مثل یک منتره مدام تکرار کردم این ها حاشیه های بی اهمیت زندگی ام هستند» و جواب داد و خوابم برد. اما صبح سعی کردم با خودم صادق تر باشم. گفتم آیبک! این که احمق فرض بشوی بی اهمیت نیست. دروغ شنیدن و توهین به شعورت حاشیه ی بی اهمیتی در زندگی ات نیست یعنی نباید باشد. تو هم الان بزرگوارانه نگذشتی . ترس از پیامدهای یک دعوا و رویارویی مانع واکنشت شده. تو پر از خشم و کینه ای. تا وقتی که خشمت را سرکوب می کنی رنج خواهی کشید، رنجی بی معنا. برای همین این بار تصمیم گرفتم به جای مامان به حرف نیچه گوش بدهم و این شد که رفتم طرف مورد نظر را جر دادم! الان هم از نتیجه ی کار خیلی راضی ام. احساس می کنم همان ابرانسانی هستم که نیچه می گوید! طرف اول یک چیزهایی گفت و بعد مثل سگ کتک خورده دمش را بین پاهایش جمع کرد و رفت. و من الان در صلح واقعی ام.
به نظرم ما در جامعه ای بزرگ شدیم که باید مدام نه فقط خشم که کلا احساساتمان را سرکوب کنیم. یاد نگرفتیم با بروز احساساتمان راحت باشیم. چون دختر بلند نمی خندد، پسر گریه نمی کند، مرد نمی ترسد، زن پرخاش نمی کند، عاشق شدی نشان نده، هیجان زده شدی متانتت را حفظ کن و . فکر نمی کنم نتیجه ی این باید و نبایدها روان سالمی باشد.
کارتون Angry Birds را دیدید؟ اون جایی که پرندههای همیشه مهربان شاد آرام می فهمند که خوکهای سبز غریبه تخم هایشان را یدند. غمگین اند اما ناتوان در پیدا کردن راه چاره ای یعنی اصلا برای همچین شرایطی آموزش ندیدند. هر چیزی که برای واکنش به آن نیاز داشتند تا آن موقع برایشان ضد ارزش بوده. می خواهند بگذرند و بروند تخم های جدیدی درست کنند اما پرنده ی قرمز عصبانی که از بچگی وصله ی ناجور این اجتماع بوده منصرفشان می کند. بهشان می گوید شما الان باید خشمگین باشید. احساس خشم را در آن ها به وجود می آورد و می پروراند. عصبانیت به آن ها نیرویی می دهد برای اقدام برای برگرداندن تخم هایشان (حالا نمیگم موفق میشن یا نه که داستان لو نره :)) )
به نظر نیچه نظام های اخلاقی میل ها و رانه های اصیل انسانی را سرکوب می کنند و در راستای منافع سازنده ها و مروجانشان هستند. اخلاق مسیحی هدف اصلی حملات نیچه است و آن را اخلاق ضعیفان می داند. یعنی وقتی انسان ها از طرف قوی ترها مورد ظلم قرار می گیرند و نمی توانند انتقام بگیرند روی ضعف، کینه، ریا و ترسشان اسم هایی چون صبر، گذشت و بخشش می گذارند و سختی کشیدن و در صلح بودن را به عنوان ارزش هایی اخلاقی ستایش می کنند. البته نیچه کلا بخشش را ضد ارزش نمی داند! تشخیص این که داری از ضعف کوتاه میایی یا در قدرت می بخشی یا آن قدر موضوع برایت بی اهمیت است که ازش می گذری، با خودت است.یعنی نه مهربانی به خودی خودش ارزش است و نه خشم و خشونت در همه حال ضد ارزش.چند وقت بود از یک نفر رفتارهای آزاردهنده ای می دیدم. در این
مدت به روش های مختلف تلاش کردم که نگذارم کارهایشان آزارم بدهد و تا حد زیادی هم
موفق بودم تا این که چند روز پیش چیزی دیدم که تحملش از حد توانم خارج بود.
مامان که می خواست فرزندانی باشخصیت تربیت کند و هیچ چیز صلح (شاید حتی ظاهری) زندگی اش را بهم نزند ما را همیشه به گذشت دعوت می کرد. پیامش این بود که پیروزی نهایی از آن ستمدیدگانی است که بزرگوارانه گذشت می کنند. من هم تحت تاثیر تربیتی که دیده بودم یک روز تحمل کردم. آن شب برای این که خوابم ببرد مثل یک منتره مدام تکرار کردم این ها حاشیه های بی اهمیت زندگی ام هستند» و جواب داد و خوابم برد. اما صبح سعی کردم با خودم صادق تر باشم. گفتم آیبک! این که احمق فرض بشوی بی اهمیت نیست. دروغ شنیدن و توهین به شعورت حاشیه ی بی اهمیتی در زندگی ات نیست یعنی نباید باشد. تو هم الان بزرگوارانه نگذشتی . ترس از پیامدهای یک دعوا و رویارویی مانع واکنشت شده. تو پر از خشم و کینه ای. تا وقتی که خشمت را سرکوب می کنی رنج خواهی کشید، رنجی بی معنا. برای همین این بار تصمیم گرفتم به جای مامان به حرف نیچه گوش بدهم و این شد که رفتم طرف مورد نظر را جر دادم! الان هم از نتیجه ی کار خیلی راضی ام. احساس می کنم همان ابرانسانی هستم که نیچه می گوید! طرف اول یک چیزهایی گفت و بعد مثل سگ کتک خورده دمش را بین پاهایش جمع کرد و رفت. و من الان در صلح واقعی ام.
به نظرم ما در جامعه ای بزرگ شدیم که باید مدام نه فقط خشم که کلا احساساتمان را سرکوب کنیم. یاد نگرفتیم با بروز احساساتمان راحت باشیم. چون دختر بلند نمی خندد، پسر گریه نمی کند، مرد نمی ترسد، زن پرخاش نمی کند، عاشق شدی نشان نده، هیجان زده شدی متانتت را حفظ کن و . فکر نمی کنم نتیجه ی این باید و نبایدها روان سالمی باشد.
حواسمان باشد که
داریم در ستایش تنهایی صحبت میکنیم نه منزوی
بودن. خلوت کردن با خود با اجتماع گریزی فرق دارد. اگر مثل من اهل صحبت کردن با راننده
تاکسی و فروشنده و فردی که تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده یا توی اتوبوس کنارتان
نشسته یا حتی مشتری های دیگه توی مغازه و کلا اهل حرف زدن با غریبه ها هستید،
تنهایی به شما حتی فرصت بیش تری برای گفتگو و داد و ستدهای زبانی و آزمودن قابلیت هایتان
برای ارتباط برقرار کردن می دهد. وقتی با دوست یا دوستانمان بیرون می رویم معمولا
با هم یک کُلُنی تشکیل می دهیم. با هم صحبت می کنیم و در خرید نظر همدیگه را می
پرسیم و تمایلی نداریم یا نیازی نمی بینیم دیگران را وارد جمعمان کنیم. دیگران می
توانند موضوع صحبت ما باشند اما اغلب طرف گفتگوی ما نیستند. اما این که با دوستانمان
راحت می گیم و می خندیم هنر نیست و معاشرت با دوستانمان هم ما را تبدیل به آدمی
اجتماعی نمی کند. وقتی تنهایی را به معاشرت با بعضی به دلایلی ترجیح می دهیم یا
حتی با وجود داشتن دوستانی خوب گاهی با خودمان خلوت می کنیم فرصت های بیش تری
برای آشنایی و معاشرت با آدم های جدید برای خودمان خلق می کنیم یا گاهی در شرایطی
قرار می گیریم که مجبوریم خودمان را در معرض ارتباط های جدید بگذاریم.
در ستایش تنهایی 1
انیمیشن Angry Birds را دیدید؟ اون جایی که پرندههای همیشه مهربان شاد آرام می فهمند که خوکهای سبز غریبه تخم هایشان را یدند. غمگین اند اما ناتوان در پیدا کردن راه چاره ای یعنی اصلا برای همچین شرایطی آموزش ندیدند. هر چیزی که برای واکنش به آن نیاز داشتند تا آن موقع برایشان ضد ارزش بوده. می خواهند بگذرند و بروند تخم های جدیدی درست کنند اما پرنده ی قرمز عصبانی که از بچگی وصله ی ناجور این اجتماع بوده منصرفشان می کند. بهشان می گوید شما الان باید خشمگین باشید. احساس خشم را در آن ها به وجود می آورد و می پروراند. عصبانیت به آن ها نیرویی می دهد برای اقدام برای برگرداندن تخم هایشان (حالا نمیگم موفق میشن یا نه که داستان لو نره :)) )
به نظر نیچه نظام های اخلاقی میل ها و رانه های اصیل انسانی را سرکوب می کنند و در راستای منافع سازنده ها و مروجانشان هستند. اخلاق مسیحی هدف اصلی حملات نیچه است و آن را اخلاق ضعیفان می داند. یعنی وقتی انسان ها از طرف قوی ترها مورد ظلم قرار می گیرند و نمی توانند انتقام بگیرند روی ضعف، کینه، ریا و ترسشان اسم هایی چون صبر، گذشت و بخشش می گذارند و سختی کشیدن و در صلح بودن را به عنوان ارزش هایی اخلاقی ستایش می کنند. البته نیچه کلا بخشش را ضد ارزش نمی داند! تشخیص این که داری از ضعف کوتاه میایی یا در قدرت می بخشی یا آن قدر موضوع برایت بی اهمیت است که ازش می گذری، با خودت است.یعنی نه مهربانی به خودی خودش ارزش است و نه خشم و خشونت در همه حال ضد ارزش.چند وقت بود از یک نفر رفتارهای آزاردهنده ای می دیدم. در این
مدت به روش های مختلف تلاش کردم که نگذارم کارهایشان آزارم بدهد و تا حد زیادی هم
موفق بودم تا این که چند روز پیش چیزی دیدم که تحملش از حد توانم خارج بود.
مامان که می خواست فرزندانی باشخصیت تربیت کند و هیچ چیز صلح (شاید حتی ظاهری) زندگی اش را بهم نزند ما را همیشه به گذشت دعوت می کرد. پیامش این بود که پیروزی نهایی از آن ستمدیدگانی است که بزرگوارانه گذشت می کنند. من هم تحت تاثیر تربیتی که دیده بودم یک روز تحمل کردم. آن شب برای این که خوابم ببرد مثل یک منتره مدام تکرار کردم این ها حاشیه های بی اهمیت زندگی ام هستند» و جواب داد و خوابم برد. اما صبح سعی کردم با خودم صادق تر باشم. گفتم آیبک! این که احمق فرض بشوی بی اهمیت نیست. دروغ شنیدن و توهین به شعورت حاشیه ی بی اهمیتی در زندگی ات نیست یعنی نباید باشد. تو هم الان بزرگوارانه نگذشتی . ترس از پیامدهای یک دعوا و رویارویی مانع واکنشت شده. تو پر از خشم و کینه ای. تا وقتی که خشمت را سرکوب می کنی رنج خواهی کشید، رنجی بی معنا. برای همین این بار تصمیم گرفتم به جای مامان به حرف نیچه گوش بدهم و این شد که رفتم طرف مورد نظر را جر دادم! الان هم از نتیجه ی کار خیلی راضی ام. احساس می کنم همان ابرانسانی هستم که نیچه می گوید! طرف اول یک چیزهایی گفت و بعد مثل سگ کتک خورده دمش را بین پاهایش جمع کرد و رفت. و من الان در صلح واقعی ام.
به نظرم ما در جامعه ای بزرگ شدیم که باید مدام نه فقط خشم که کلا احساساتمان را سرکوب کنیم. یاد نگرفتیم با بروز احساساتمان راحت باشیم. چون دختر بلند نمی خندد، پسر گریه نمی کند، مرد نمی ترسد، زن پرخاش نمی کند، عاشق شدی نشان نده، هیجان زده شدی متانتت را حفظ کن و . فکر نمی کنم نتیجه ی این باید و نبایدها روان سالمی باشد.
- از دستش کلافه شدن. هر روز جنگ و دعوا دارن. بهشون گفتم خب این نیروی جنسیش زیاده. شما هم از بچگی نشوندینش پیانو تمرین کنه. پیانو تمرکز بالایی می خواد. اینو باید می فرستادین ورزش هایی مثل فوتبال. حالا هم دیگه از پسش برنمیاین. کار خودشو می کنه اما شما نباید ترکش کنین، نباید دست از حمایتش بردارید، وگرنه چند وقت دیگه زیر پل پیداش می کنین.
به این فکر می کردم که اگه از خانواده ها درباره ی چرایی ممنوعیت روابط قبل ازدواج بپرسی از امکان آسیب های عاطفی و روانی و جسمی به فرد و جامعه میگن. توضیح میدن که شرع هم برای این ممنوعیتی که وضع کرده دلایل عقلانی داره. اما چطوره که وقتی فرزندشون وارد این روابط میشه با طرد کردنش و محروم کردنش از حمایت هاشون دقیقا این آسیب ها رو هم برای فرزندشون و هم برای جامعه چند برابر می کنند.
انگار نه فقط در این مورد در خیلی موارد دیگه هم همین طوره. یعنی فکر می کنیم هدف اجرا و پایبندی به همین باید و نبایدهاست و فراموش می کنیم که هدف چیز دیگه ای بوده که این باید و نبایدها به خاطرش وضع شده.
امروز خاله ام فوت شد. غم انگیزترین حال را نه دخترهایش که جیغ می زدند و غش می کردند داشتند، نه مامان که مهمانی اش بعد دو هفته شوق و ذوق و تدارک دیدن تبدیل به عزای خواهرش شده بود. غم انگیزترین حال را بابا بزرگ داشت که آرام و ساکت نشسته بود و حتی اشک هم نمی ریخت. این حکایت را شنیدید؟ که روزی از حکیمی پرسیدند شادترین داستان دنیا چیست گفت پدربزرگ مرد، پدر مرد، پسر مرد و وقتی پرسیدند غم انگیزترین داستان دنیا چیست جواب داد: پسر مرد، پدر مرد، پدربزرگ مرد. بابابزرگ چند سال پیش همسرش را از دست داد. دو تا برادر کوچک ترش را هم و حالا هم دخترش، دوستانش را هم سال ها پیش از دست داده بود.
یک بار نوشتم : آخرین بازمانده ی یک نسل تنهاترین آدم روی زمین است. زندگی بابابزرگ نه تنها غم انگیزترین داستان دنیاست که خودش هم تنهاترین آدم روی زمین است.
فاطمه منو به پویش "درخواست از بیان برای
توسعه خدمات" دعوت کرد، که البته آدم اشتباهی را دعوت کرد! چون من از
همین قدر امکانات بلاگ هم درست استفاده نمی کنم و یک جورهایی پست می گذارم، کامنت
می خونم، جواب میدم و درمیرم! ولی دعوتش باعث شد برم پست های بلاگرهای دیگه و از
جمله خود فاطمه را در این باره بخونم و واسم جالب بود که چقدر بعضی ها دقیق هستند
و نگاه نقادانه ای دارند و اگه بلاگ قدر این بلاگرها را بدونه و به این نقدها توجه
کنه چقدر به نفع خودشه.
چند موردی که توضیح میدم ممکنه که پیش پا افتاده باشه اما از این نظر قابل تامله که حتی بلاگری مثل من را که فقط از حداقل امکانات بلاگ استفاده می کنه و کمترین تماس را با پنل مدیریتش داره، دچار مشکل کرده یا مورد نیازمه:
1.نیاز به منشن کردن. برای مثال کامنت خصوصی و غیرخصوصی تسلیت و محبت و همدردی داشتم که اول تصمیم گرفتم که پست کوتاه بنویسم و تشکر کنم اما دیدم چون امکان منشن نیست ممکنه بعضی ها این پست را نبینن و محبتشون بی پاسخ بمونه.
یا مثلا درباره ی بلاگری در یک پست می نویسی و حالا باید بری صداش کنی بیاد پست را بخونه! اصلا چهره ی جالبی نداره. اگه امکان اضافه کردن این امکان وجود داشته باشه و بلاگ این کارو بکنه واقعا ستودنی خواهد بود!
2. از خوندن وبلاگ های دیگه متوجه شدم که بلاگ امکان بک آپ گرفتن نداره. واقعا نداره؟ این که خیلی عیب بزرگیه!
3. نظرتون درباره ی گزینه ی sent to all چیه؟ نشده یک پیامی را بخواید خصوصی به یک عده بفرستید؟
4. ما امکان نمایش محبوب ترین، پرخواننده ترین و پر بحث ترین مطالب را داریم که برای من امکان مهمیه و هر از گاهی تغییرش میدم. این فهرست ها باعث میشن که یک مطالبی مدام بیش تر هم خوانده بشن. اما گاهی پست هایی هستند که جز هیچ کدوم از این سه دسته نیستند اما من می خوام که بیش تر مورد توجه قرار بگیرند و خوانده بشن. اگه امکان نمایش یک فهرست از این پست ها وجود داشت، به کار من که خیلی می اومد.
دو سال زندگی میان آدمهایی که دوست یابی از بینشان برایم غیرممکن بود دست کم یک چیزی را بهم فهماند. قدیمی شدن بعضی دوستی هایم نتیجه ی عادت و فرار از تنهایی و حوصله ی آدم های جدید را نداشتن نیست. چیزی که ما را در تمام این سال ها با وجود دلخوری ها، دعواها و قهرها کنار هم نگهداشته پایبندی به قوانینی نانوشته، عبور نکردن از خط قرمزها و پیدا کردن ویژگی هایی در یکدیگه است که شاید در سطح خودآگاه از این که چقدر برایمان این ویژگی ها مهم و شرطی لازم است بی خبریم. مثلا من فهمیدم که تمایلی ندارم با آدم هایی که دنیایشان از دنیای خودم کوچک تر است وارد رابطه ی دوستی بشوم. باور دارم که آدم ها شبیه اولین پنج نفری می شوند که بیش ترین وقت را با آن ها می گذرانند. نمی خواستم دنیایم از اینی که هست کوچک تر بشود، نمی خواستم و نمی خواهم پسرفت داشته باشم. دنیای بعضی ها این قدر کوچک است که هیچ کس جز خودشان، سبک زندگیشان، جهان بینیشان، دینشان، سبک لباس پوشیدنشان، علایقشان، نژادشان، قومیتشان، اولویت های جنسیشان و. در آن جا نمی گیرد و من در این دو سال فراوان فرصت آشنایی با این آدم ها را پیدا کردم. قبل از این، این شانس را داشتم که با آدم هایی در ارتباط باشم که آگاهانه یا ناآگاهانه بهم یاد بدهند که مرکز عالم نیستم و هر روز در برابر تفاوت ها پذیراتر باشم. شعور صفر و صد ندارد، شاید باید بگوییم یک طیف است و من اصلا دوست ندارم بی شعورتر از چیزی که الان هستم بشوم. چاره چی بود؟
برای من چاره رضایت ندادن به دوستی های دوزاری و فرار نکردن از تنهایی و تبدیل کردنش به فرصت بود. البته تلاش کردم در آدم هایی که مجبورم هر روز ببینمشان ویژگی هایی مثبت پیدا کنم و از طرفی با وارد شدن به فضاهای جدید احتمال ملاقات با افرادی که بتوانیم با هم یک رابطه ی دوستی بسازیم را بالا ببرم. نتیجه ی این راهکارها برای من "مینو" بود که تو جلسات شاهنامه خوانی باهاش آشنا شدم. مینو اجر صبرم بود :)
ادامه دارد
در ستایش تنهایی 2
حواسمان باشد که
داریم در ستایش تنهایی صحبت میکنیم نه منزوی
بودن. خلوت کردن با خود با اجتماع گریزی فرق دارد. اگر مثل من اهل صحبت کردن با راننده
تاکسی و فروشنده و فردی که تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده یا توی اتوبوس کنارتان
نشسته یا حتی مشتری های دیگه توی مغازه و کلا اهل حرف زدن با غریبه ها هستید،
تنهایی به شما حتی فرصت بیش تری برای گفتگو و داد و ستدهای زبانی و آزمودن قابلیت هایتان
برای ارتباط برقرار کردن می دهد. وقتی با دوست یا دوستانمان بیرون می رویم معمولا
با هم یک کُلُنی تشکیل می دهیم. با هم صحبت می کنیم و در خرید نظر همدیگه را می
پرسیم و تمایلی نداریم یا نیازی نمی بینیم دیگران را وارد جمعمان کنیم. دیگران می
توانند موضوع صحبت ما باشند اما اغلب طرف گفتگوی ما نیستند. اما این که با دوستانمان
راحت می گیم و می خندیم هنر نیست و معاشرت با دوستانمان هم ما را تبدیل به آدمی
اجتماعی نمی کند. وقتی تنهایی را به معاشرت با بعضی به دلایلی ترجیح می دهیم یا
حتی با وجود داشتن دوستانی خوب گاهی با خودمان خلوت می کنیم فرصت های بیش تری
برای آشنایی و معاشرت با آدم های جدید برای خودمان خلق می کنیم یا گاهی در شرایطی
قرار می گیریم که مجبوریم خودمان را در معرض ارتباط های جدید بگذاریم.
ادامه دارد
در ستایش تنهایی 1
یک زمانی بینندهی ثابت کانال یوتیوب عمو رالف بودم. زمانی که نیاز داشتم کسی بهم بقبولاند که زندگیام دست خودم است و عمو رالف این کار را خیلی خوب بلد بود. حرفهایش برایم ترکیبی از واقعیت و فانتزی بود. گاهی واقعیتش بیشتر از فانتزیاش و گاهی هم فانتزیاش میچربید. دربارهی خیلی چیزها صحبت میکرد و راهکار میداد. یک بار ویدئویی ازش دیدم دربارهی تنهایی. منظورش هم از تنهایی نداشتن دوستدختر و دوستپسر بود. لب کلامش این بود که تنهایی یک فرصت است. فرصتی که نباید هدرش داد. فرصتی برای توجه به خود، خودسازی و خود دوستی. آن موقع که این ویدئو را دیدم دورم شلوغ بود و برای همدردی با آدمهای تنها حرفهای عمو رالف را جدی نگرفتم. اما حالا بعدِ تجربهی بیش از دو سال تنهایی اعتراف میکنم که از صفر تا صد حرفهای عمو رالف درست بود. حرفهایش نه تنها دربارهی نبود رابطهی عاشقانه که دربارهی جای خالی هر نوع دوستی صادق است. دو سال نیم پیش با تغییر شهر زندگیام از دوستانم دور شدم و در این مدت در کمال ناباوری هیچ کسی را پیدا نکردم که با میل و رغبت معرفیاش کنم: دوستم. ناامیدکنندهترین دورهی زندگیام از این لحاظ. اما. بهترین دورهی زندگیام از نظر خودسازی و خوددوستی. وقتی تنها هستی، اگر برای مدتی به داشتن خودت قناعت کنی و به جای دویدن و گشتن دنبال دیگری، آرام بگیری اون وقت صدای خودت را میشنوی، خودت را میبینی، خودت میشوی موضوع فکر خودت، با خودت به گفتگو میشینی. کم کم میفهمی چقدر با خودت حرف داری، کم کم به خودت علاقمند میشوی. میبینی چقدر با خودت خوش میگذرد. به این جا میرسی که حاضر نیستی هر آدمی را به زندگیات راه بدهی، در وقت گذاشتن برای آدمها سختگیرتر میشوی. چون آدم برای هر کسی که خلوت عاشقانه با خودش را رها نمیکند.
یک پست قدیمی درباره ی عمو رالف
راستی! خدمت خواننده های پیگیر عزیز، این پست یادتان هست؟ خواستم بگم من تو اوجم :)
شلوار پارچهای مشکیم را پوشیدم. فقط دو تا مانتو مناسب جایی که باید میرفتم داشتم، هر دو مشکی. گشادتر و خنکتره را برداشتم. اما
آستینش گشاد بود و با بالا بردن دستم آستین تا آرنج پایین میآمد، پس یک ساق دست مشکی زیرش پوشیدن. مقنعه مشکیام که زیر گلو سفت میشد سر کردم. کیفم را
برداشتم و کفشم را پوشیدم و زدم بیرون. جلوی آینهی ساختمان آخرین نگاه را انداختم. اَه!! چرا جوراب کالج پوشیدم! پاهام از
سوراخهای کفشم پیداست. برگشتم و جورابهایم را عوض کردم و آن مشکی مچدارها را پوشیدم و در دمای بالای 40 درجه زدم بیرون.
لعنت به باعث و بانی و حامیان حجاب اجباری. لعنت به تو که فکر میکنی حجاب اجباری مسئلهی ما نیست. لعنت به تو که به هر بهانهی احمقانهای که در ذهن داری اما و اگر میاوری و عمر این قانون
ظالمانه و تبعیضآمیز و تحقیرآمیز را طولانیتر میکنی. لعنت به تو و هفت جد و آباد هم فکرت!
من هیچ وقت هیچ جایی (غیر وبلاگم البته) هیچ کس را لعنت نکردم. نه به این خاطر که مثلا کار زشتی است، نه. چون فکر می کنم بیفایده است. اما جالبه که خیلیها انگار اصلا این حق را برای من قائل نیستند که عصبانی باشم و خشمم را نشان بدهم (پست قبلی). عجیبه که انتظار ادب بیشتری دارند. درست مثل این که از یکی که زیر شکنجه است بخواهی با تو، با شکنجهگرش، با ادب و متانت به گفتگو بشیند یا نه، حتی بپذیرد که باید شکنجه بشود و اعتراضی هم نکند. چرا همچین انتظاری دارند؟ چون در این قضیه فقط یک اختلاف عقیدهی ساده میبینند. اما اسم این اختلاف عقیده نیست، اگر هم باشد، از نوع اختلاف عقیدهای است که ما با امثال داعش داریم. من هیچ وقت برای عقیدهی شکنجهگرم احترامی قائل نیستم. البته درستش اینه که از شکنجهگرم منتفر باشم اما نمیتوانم با نفرت از آدمهایی که میانشان زندگی میکنم زندگی خوبی داشته باشم. پس تلاش میکنم فراموش کنم که تو با حمایتت از این قانون تحقیرآمیز و با سکوتت برابر این ظلم در واقع شکنجه گر منی.
اولین بار توی مسجد بود که فهمیدم این قدر دیدن ن در حجاب عادی شده که هیچ کس متوجه نیست که ن برای حفظ این پوشش متحمل چه محدودیتها و دشواریهایی میشوند، حتی خود زنها! تابستان بود و در حالی که زن ها زیر چادر و مقنعه زیر پنکههای خستهی مسجد عرق میریختند کولرهای گازی قسمت مردانه را خنک میکرد. قطعا خدام و بانیان مسجد با ن دشمنی نداشتند اما به فکرشان هم خطور نکرده بود که زنها هم گرمشان میشود و از قضا به خاطر پوششان بیشتر هم اذیت میشوند. بعد از این، بارها این داستان را به شکلهای مختلف دیدم.
بیاید بیشتر در این باره بنویسیم و حرف بزنیم. بیاید عادیزدایی کنیم، حتی اگر خودمان را مم به رعایت حجاب میدانیم. بیاید بگویید که برای حفظ این حجاب کدام سختیها را به جان خریدید، از کدام لذتها گذشتید، کدام آرزوها را به تصورتان راه ندادید، تا آنهایی که هیچ درکی از این نوع پوشش ندارند هم بدانند که ن باحجاب به دنیا نیامدهاند و مردها با پوست!
لازم که نیست فرق باور به حجاب و باور به حجاب اجباری را توضیح بدهم، هان؟
شلوار پارچهای مشکیم را پوشیدم. فقط دو تا مانتو مناسب جایی که باید میرفتم داشتم، هر دو مشکی. گشادتر و خنکتره را برداشتم. اما
آستینش گشاد بود و با بالا بردن دستم آستین تا آرنج پایین میآمد، پس یک ساق دست مشکی زیرش پوشیدم. مقنعه مشکیام که زیر گلو سفت میشد سر کردم. کیفم را
برداشتم و کفشم را پوشیدم و زدم بیرون. جلوی آینهی ساختمان آخرین نگاه را انداختم. اَه!! چرا جوراب کالج پوشیدم! پاهام از
سوراخهای کفشم پیداست. برگشتم و جورابهایم را عوض کردم و آن مشکی مچدارها را پوشیدم و در دمای بالای 40 درجه زدم بیرون.
لعنت به باعث و بانی و حامیان حجاب اجباری. لعنت به تو که فکر میکنی حجاب اجباری مسئلهی ما نیست. لعنت به تو که به هر بهانهی احمقانهای که در ذهن داری اما و اگر میاوری و عمر این قانون
ظالمانه و تبعیضآمیز و تحقیرآمیز را طولانیتر میکنی. لعنت به تو و هفت جد و آباد هم فکرت!
داشتم شبکههای داخلی و ماهوارهای را ناامیدانه
بالا و پایین میکردم که روی فیلم
سینمایی برادرم خسرو» که از یکی از شبکههای ماهوارهای پخش میشد متوقف شدم. چند دقیقه بعد به خودم آمدم دیدم
محو فیلم شدم و نمیخواهم جزئیترین دیالوگش را هم از دست بدهم. شاید چون احساس میکردم شخصیتهایش دارند حال و
روز من را روایت میکنند. هم با میترا
همزادپنداری میکردم هم خودم را در
خسرو میدیدم.
در ادامه داستان لو می رود:
ناصر به آرامی و بینشان، در لباس خیرخواهی بال و پر میترا، همسرش، را چیده. زندگی مشترکشان بر اساس اصول ناصر میچرخد. میترا میداند حالش خوب نیست اما نمیداند چرا. دردش را نمیفهمد. تا این که خسرو ،برادر ناصر، وارد خانه و زندگیشان میشود. خسرو سرکش است و با اصول خودش زندگی میکند، برخلاف همسر و پسر ناصر چون و چرا میکند و نیمهدیوارنهوار قواعد زندگی ناصر را بهم میزند. میترا با دیدن خسرو دردش را میفهمد. میفهمد کجای کار میلنگد که حالش خوب نیست.میفهمد که خودش را از دست داده و اعتماد به خودش را.
من یک میترام که خسرو درون دارد. میترایی که کنار ناصر انگار همه چیز دارد اما حالش خوب نیست. گم شده دارد. میخواهد برود پیدایش کند اما بال و پر ندارد. خسروی درونش مدام خودش را به در و دیوار میکوبد و میخواهد از اینجا برود.
شاید شیوهی خسرو کارساز نیست. آخر با قرصهای آرامبخش کوچکترین توان و جنبشت را هم میگیرند و به تخت مصلوبت میکنند و خستهتر، دلگیرتر و گم کرده راهتر از قبل برمیگردی. شاید شیوهی میترا بهتر است. همان طور آرام، بیصدا و بیخبر یک روز میروی.
مرشد مَرد بود. من فقط آخر هفتهها و روزهای تعطیل رسمی میتونستم ببینمش. دو تا دوست وکیل داشت که تو طبقهی 13ام از یک ساختمان 15 طبقه یک واحد به عنوان دفتر کارشان داشتند. مرشد هم اونجا یک فضایی برای ملاقاتها و تشکیل کلاسهاش داشت. من هم معمولا همون جا میرفتم دیدنش. فکر کنم تمام اون واحدها شرکت و دفتر کار بودند. برای همین روزهای تعطیل هیچ رفت و آمدی نبود و ساختمان تو سکوت محض بود. یک تعطیلاتی بود مثل صبح روز تاسوعا یا عاشورا که نه تنها تو ساختمان هیچ خبری نبود که تا شعاع چند کیلومتری هم جنبندهای دیده نمیشد. تو این چند سال آشنایی که بیشتر ملاقاتهای ما تو همچین شرایطی بود هیچ وقت حتی برای لحظهای من احساس ناامنی نکردم. چند ساعتی معمولا دیدارمان طول میکشید و من از همان ورود شال و مانتوم را درمیاوردم و هیچ وقت هیچ نگاهی نبود که معذبم کنه. مرشد ذرهای باورهای مذهبی نداشت. قائل به ممنوعیت روابط خارج از ازدواج هم نبود. مسائل جنسی هم واسش تابو نبود. فقط انسانی بود که زن را چیزی که باهاش نیازهایش را کنه نمیدید و فکر نمیکرد وقتی زن و مرد توی یک اتاق تنها هستند طبیعیه که یک اتفاقی بیفته!
حالا اینها را نگفتم که بعد بگم چقدر ازش سپاسگزارم که هیچ وقت به حریم جسمی و روحیم نکرد. من بابت خیلی چیزها ازش ممنونم و مدیونشم اما این یکی جز اونها نیست. احترام به حریم شخصی من وظیفهاش بود. هر رفتاری غیر این اسمش بود. این رفتاری بود که از هر انسانی انتظار میره.
یک حساب اینستاگرامی که معمولا پستهایی با موضوعات فمنیستی میگذاره شروع کرده به رسوا کردن استادان م جنسی. دربارهی درست و غلط و فایده داشتن یا نداشتن این حرکت و چرایی و چگونگی این های جنسی حرف زیاد دارم اما از همهی اینها بگذریم. چیزی که من را خیلی متعجب و ناراحت و نگران کرد تعداد زیاد کامنتهایی بود که نویسندههایشان مردان دانشجوی جوانی بودند که کلا این اتفاقات در دانشگاه را انکار میکردند یا معتقد بودند که اگر وجود داشته دانشجو خبر داده و استاد افتاده دست حراست دانشگاه و رسوا و اخراج شده. به نظر شما این میزان انکار در تعداد و شدت، اون هم دربارهی فسادی متاسفانه این قدر معمول که خبرش حتی دیگه نمیتونه باعث تعجب دانشجوهای زن مقاطع لیسانس به بالا بشه چه دلایلی میتونه داشته باشه؟
یک دلیلش میتونه واقعا بیاطلاعی این دانشجوهای مرد از عمق و همهگیر بودن این نوع به ن دانشجو در دانشگاه باشه. من با این دسته کار ندارم اما شما اگر نظری دارید دربارهی دلیل این بیخبری بگید. من با دستهای کار دارم که فکر میکنند تایید این ها حکم تف سر بالا را برایشان داره. خیال میکنند چون م مرده در واقع با پذیرفتن این که این ها از سوی استادان مرد اتفاق میافته خودشان را در مظان اتهام قرار میدهند یا باعث بدنامی جنسشان میشوند و دیر یا زود یک جایی باید بابت کاری که خودشان نکردند تقاص پس بدهند.
ببینید آقایون خوانندهی این پست، تا اندازهای درست فکر میکنید. طبیعیه که هر چقدر زنی در طول زندگیش بیشتر از این تجربیات داشته باشه بیشتر به مردان بدبین میشه و باهاشون با احتیاط بیشتری برخورد میکنه. آیا انتظاری غیر از این دارید؟ با این حال، شاید جز تعدادی که تجربهی بسیار تلخ و عمیق داشتند بقیه همهی مردان را به چشم م نگاه نمیکنند (البته باز هم این شمایین که میتونین در اصلاح این نگاه موثر باشید). اگه شما هم از خودتان مطمئن هستید خاک روی حقیقت نریزید. انکار ظلم دقیقا همون کاریه که شما را در طرف ظالم قرار میده. با انکار همدست م میشید.
من معتقدم ما باید فارغ از این که صدای چه کسی با چه جنسیت و نژاد و دین وملیتی به دادخواهی بلند شده باهاش هم صدا بشیم. اما اگر هنوز به این میزان از آزادگی نرسیدیم باید این دادخواهی را برای خودمان شخصیسازی کنیم. مثلا شاید شما روزی روزگاری دختردار بشین. این همون جامعه و دانشگاهیه که میخواهید دخترتان در اون زندگی، کار و تحصیل کنه؟
این پست را تقریبا دو سال پیش نوشتم. تا همین چند وقت پیش هم دوستش داشتم تا این که این پست سورمه را خواندم و سرخورده شدم :)) بس که سورمه بخش هایی از منظور من را از همه ی اون جملات درهم، روان و روشن بیان کرده بود.
کلا سورمه را بخونید.
یک سال پیش، صبح روز 31 تیر ماه مرشد رفت.
آخرین بار سه ماه قبل فوتش رفته بودم دیدنش. آره، روزهای بیماریش پیشش نبودم. شهر دیگهای بودم و دو تا از شاگردهای خیلی نزدیکش گفته بودند که دکتر تمایل نداره کسی تو اون وضعیت ببیندش. من هم خواستم به حریمش احترام بگذارم. فکر نمیکردم دیدار بعدیمان بشه وقتی که دارند میگذارنش توی قبر و مادر پیرش برای آخرین بار کفن را از روی صورتش کنار میزنه.
همیشه اینقدر دیدارمان به تاخیر میافتاد که حسابی دلتنگش میشدم. دلم میخواست وقتی میبینمش بغلش کنم و ببوسمش اما هیچ وقت تمایلم را اجرایی نمیکردم، چون همیشه تو نشان دادن احساساتم ضعف داشتم. اما آخرین بار که پیش از فوت دیدمش بالاخره دست انداختم دور گردنش و بوسیدمش و حالا چقدر از این که آخرین فرصتم را از دست ندادم راضیام. رفته بود خانهی جدیدش. خانهاش مثل چند تا اتاق زیرزمینی بود. همخانههایش دو تا دختر جوان بودند. صبح بود و برایمان میز صبحانه چیدند و من که مثل همهی شاگردهای مرشد عادت داشتم خودم برم آشپزخانه و چایی آماده کنم یا میوههایی که خریده بودم را بشورم، از نشستن پشت میز آماده و رفت و آمد دختر معذب شده بودم.
اول دربارهی این حرف زدیم که تو این مدت چه کارهایی کردم و بعد این که قرار است در آینده چی کارهایی با هم انجام بدهیم. برایم توضیح داد و کمی از سختیاش ترسیدم. روبهرویم روی صندلی که از مبل من بلندتر بود، نشسته بود، به سمتم خم شد و گفت یک کمی سخته اما تو میتونی، با شناختی که ازت دارم تو میتونی. هنوزم از یادآوری این حرفش، لحن و حالت چهرهاش دلم قرص و محکم میشه.
لحظات آخر پشت میز نشسته بود و منم آماده بودم که برم اما دلم کنده نمیشد. داشتم برایش تعریف میکردم که یک آقایی بهم پیشنهاد همکاری داده برای یک پروژهی پژوهشی. اما هنوز هیچی نشده نگاهش به من از بالاست. می خواهد نظراتش را بهم
تحمیل کنه، اون هم چه نظرات متحجرانهای. گفتم تصمیم
گرفتم پیشنهادش را رد کنم، همکاری با همچین آدمی فقط حرص خوردنه. گفت نه رد نکن. تمرین
صبر و طاقته. با دیدگاه این قشر هم آشنا میشی. . با خودم گفتم این فقط از تو
برمیاد که با همه جور آدم میسازی و میتونی با زبان خودشان باهاشون حرف بزنی و در آخر مجبور میشن بهت احترام بگذارند.
این آخرین توصیهی مرشد بود به من.
دو نفر به پست قبلی نمره منفی دادن. ناراحت اند که من اومدم اینستاگرام :))
aybaknevesht
این منم در اینستاگرام. احتمالا 70 درصد کپشن ها با مطالب وبلاگ مشترک باشد، به علاوه ی عکس هایی که خودم گرفتم. فعلا شروع کردم دارم پست هایی قدیمی از وبلاگ را که هنوز دوستشان دارم با عکس هایی که تو گوشی ام پیدا می کنم به اشتراک می گذارم :))
دیروز قم بودم، جلسهی دفاع دکتری یکی از دوستانم. فرصت یک شبانهروز معاشرت و همصحبتی با گروهی از دانشآموختهها و استادان گرایشهای مختلف دین و الهیات را پیدا کردم. یکی از اونها سالها پژوهشگر بنیاد دانشنامهی جهاناسلام بود و بعد این که بچههایش از آب و گل درآمده بودند تصمیم گرفته بود ادامه تحصیل بدهد. میگفت دارم فکر میکنم موضوع رسالهام را از چه حوزهای انتخاب کنم که بیشتر جوابگوی سوالها و دغدغهها و چالشها باشه. انگار بقیه هم نمیتونستند راهنماییاش کنند. گفتم خیلی برایم جالب است که شما با وجود سالها مطالعه و پژوهش بین موضوعات دینی هنوز در جست و جو هستید، اون وقت کسانی هستند که با خوندن چهار تا کتاب انگار جواب تمام سوالها را در چنته دارند و خیلی حق به جانب صحبت میکنند.
فکر میکنم اگه رشد اوجی هم داشته باشه همون مرحلهای است که میفهمی دانستههات در برابر نادانستههات هیچاند.
داشتم شبکههای داخلی و ماهوارهای را ناامیدانه
بالا و پایین میکردم که روی فیلم
سینمایی برادرم خسرو» که از یکی از شبکههای ماهوارهای پخش میشد متوقف شدم. چند دقیقه بعد به خودم آمدم دیدم
محو فیلم شدم و نمیخواهم جزئیترین دیالوگش را هم از دست بدهم. شاید چون احساس میکردم شخصیتهایش دارند حال و
روز من را روایت میکنند. هم با میترا
همزادپنداری میکردم هم خودم را در
خسرو میدیدم.
در ادامه داستان لو می رود:
ناصر به آرامی و بینشان، در لباس خیرخواهی بال و پر میترا، همسرش، را چیده. زندگی مشترکشان بر اساس اصول ناصر میچرخد. میترا میداند حالش خوب نیست اما نمیداند چرا. دردش را نمیفهمد. تا این که خسرو ،برادر ناصر، وارد خانه و زندگیشان میشود. خسرو سرکش است و با اصول خودش زندگی میکند، برخلاف همسر و پسر ناصر چون و چرا میکند و نیمهدیوارنهوار قواعد زندگی ناصر را بهم میزند. میترا با دیدن خسرو دردش را میفهمد. میفهمد کجای کار میلنگد که حالش خوب نیست.میفهمد که خودش را از دست داده و ایمان به خودش را.
من یک میترام که خسرو درون دارد. میترایی که کنار ناصر انگار همه چیز دارد اما حالش خوب نیست. گم شده دارد. میخواهد برود پیدایش کند اما بال و پر ندارد. خسروی درونش مدام خودش را به در و دیوار میکوبد و میخواهد از اینجا برود.
شاید شیوهی خسرو کارساز نیست. آخر با قرصهای آرامبخش کوچکترین توان و جنبشت را هم میگیرند و به تخت مصلوبت میکنند و خستهتر، دلگیرتر و گم کرده راهتر از قبل برمیگردی. شاید شیوهی میترا بهتر است. همان طور آرام، بیصدا و بیخبر یک روز میروی.
من خیلی از واژهی معجزه» استفاده میکنم. چون معجزه زیاد میبینم. شما هم اگه معجزه نمیبینید شاید چون دنبالش نگشتید. منظورم هم از معجزه هر کودکی که به دنیا میآید و هر گلی که میروید و این حرفها نیست، تبدیل شدن عصا به مار و ید بیضا هم نیست! من به اتفاقاتی میگم معجزه که پیشبینی نشده یا دور از ذهن بودند ولی اتفاق افتادند و خوشحالت کردند یا میدونی تاثیر مثبتی تو زندگیت دارند. اگه الان از ذهنت گذشت که نه بابا! برای ما فقط اتفاقات بدِ پیشبینی نشده میافته، شاید همین طرز فکرت راه معجزهها را مسدود کرده و باعث شده نبینیشون.
حالا با این تعریف، معجزه مثل چی؟ مثل این که دیروز رفتم دیدن کسی. کاری که میخواستم یک روز دیگه به تاخیر بندازمش اما وقتی رفتم از برنامهای برای روز بعدش خبردار شدم که راه دیگهای برای فهمیدنش نداشتم و اگه از دستش میدادم خیلی افسوس میخوردم. یا مثلا امروز بعد چند ماه کلاسهام را شروع کردم و انتظار داشتم شاگردهام یک کلمه هم یادشون نمونده باشه اما در شگفتی تمام حتی ذرهای از داشتههاشون را از دست نداده بودند و هیچی از خاطرشون نرفته بود. از لذت معجزهی واریز پول قلمبهای که با جملهی تکراری اینجا ایرانه و حساب و کتاب نداره» ازش ناامید شده بودم، دیگه نگم واستون!
من علاوه بر این که دفتر خاطرات دارم تو تقویمم هم خیلی چیزها یادداشت میکنم و آخر سال واقعا یک گنجینه دارم. تصمیم گرفتم از این به بعد یک قسمت را هم اختصاص بدهم به معجزههای روزانه.
معجزهی امروز شما چی بود؟
پ.ن.
این پست قدیمی هم درباره ی شکرگزاری بود.
یک روز دختر یا پسرت، که هر کاری تونستی برای رفاه و آرامشش کردی، میاد بهت میگه دیگه نمیخواد با شما یعنی پدر و مادرش زندگی کنه. تعجب میکنی و ناراحت میشی. فکر میکنی کجا دیگه این همه عشق بیمنت به پاش ریخته میشه، کجا هر وعده غذای گرم میگذارند جلوش، کجا غیر این خونه و کنار پدر و مادرش میتونه اینقدر امن باشه. اما میدونی؟ نه تو کم گذاشتی و نه اون ناسپاسه. یک نیازی هست به اسم استقلال که از یک سنی میاد سراغت. شاید تو قبل این که نیازت به مرز هشدار برسه ازدواج کردی و الان نمیدونی نبودش چطور میتونه خفهات کنه و از این امنترین جای دنیا بیزارت کنه. صبحهایی هست که از خواب بیدار میشی و فکر میکنی میشه روزی بیاد که اولین صورتهایی که میبینی صورتهای اهل این خونه نباشند؟ همون لحظه یادت میاد که ولی اونا با حضور تو چقدر خوشحالترند و عذاب وجدان میگیری. میدونی درستش اینه که بری اما قلبت دو پاره میشه و میری.
چند روز وقت گذاشتم برای نظافت کل خونه تا خیالم راحت باشه که خیال مامان تا چند وقت بابت نظافت خونه راحته. برای بابا اسموتی انبه و کیک هویج که خیلی دوست داره درست کردم، برای خواهرزاده پنج ساله هم کوکی پختم و کارتون جدید دانلود کردم. هنوز چمدون خودم خالی وسط اتاق بود.
گویا همون موقع که خبر خودسوزی دختر آبی» داغ بود، مثل همه موارد مشابه دیگه صدا و سیما اجیر شد که با جلو انداختن مردم، برای کارها و تصمیمات یک جریان فکری مشروعیت جفتو جور کنه. گزارشگر با دوربین و میکروفون فرستادند بین به اصطلاح مردم تا از ن بپرسند: ورود به ورزشگاه برای شما اولویته؟ همه هم جواب دادند نه! اما نپرسیدند پس اولویت از نظر شما چیه.
حالا برای شما چی؟ ورزشگاه رفتن ن اولویته؟
اگه از من میپرسیدند میگفتم بله! قطعا لگدمال کردن جریان فکری که ن را اون قدر عاقل و بالغ نمیدونه (لااقل به اندازهی مردان همین مملکت) تا خودشون برای این که کجا برن و کجا نرن و چی بشنون و چی نشنون تصمیم بگیرند و معتقده ن نیاز به قیم دارند که صلاحشون را تشخیص بده و به جاشون فکر کنه و تصمیم بگیره، از مهمترین اولویتهاست. البته که ریدن به طرز فکری که میگه ن باید اون جوری باشند که ما میگیم، فحش ندن و فحش نشنون و مرواریدی در صدف و این شعر و ورا از اوجب واجباته. آخر هم می پرسیدم حالا اگه ما ورزشگاه رفتن را از فهرست اولویتهامون خط بزنیم یعنی کسی مثلا به آمار بالای خودسوزی ن تو بعضی استانها رسیدگی میکنه؟ به فروش دختران برای ازدواج و سواستفادهی جنسی چطور؟ حق طلاق و . چی؟ نه قطعا نه. چون پشت این مصیبت ها هم همون طرزفکریه که میگه من برات تصمیم میگیرم.
جالبه که محیط ورزشگاه برای پسربچهها مناسبه اما برای زنها نه.
والا ما یک بار رفتیم سینمای خوابگاه برای دیدن بازی ایران تو جام جهانی، غلظت فحشهایی که اون جا از بعضی دخترهای دانشجو شنیدیم هیچ جا دیگه نشنیدیم. . بله! اینام مادر میشن. ن معتاد و کارتن خواب هم مادر میشن. بچههاشون هم اغلب معتاد و تنفروش و بزهکار میشن. فرصت کردید به اینهام فکر کنید.
به این قماشِ من برات تصمیم میگیرم» نمیشه گفت خب خیابان و دانشگاه و محل کار و حتی شبکههای مجازی هم امن نیست و مدام بهت توهینهای جنسی میشه یا حرفهای رکیک معذبت میکنه، چون اونجا هم میگن تقصیر خودته که به زور وارد محیطهای مردانه شدی!
شنیدید که اینستاگرام تصمیم گرفته تبلیغات لاغری و زیبایی را محدود کنه و این طرفداران کارزار نگاه مثبت به بدن» را خوشحال کرده؟
قبلا فقط مجذوب بدن و صورت مدلها و بازیگرها تو مجلههای مد و فیلمهای هالیوودی میشدیم اما امروز کافیه حساب اینستاگرامت را باز کنی تا بهت القا بشه حتی بین بچه محلهات هم بیریختترینی. حسابهای کاربری مربوط به جراحیهای زیبایی و رژیمهای معجزهآسا که پر شدن کیسهشان بسته به اینه که ما حس خوبی به بدنمان نداشته باشیم، دارند حسابی از این ظرفیت ایجاد شده استفاده میکنند. در کنار این همه مدلهای نوظهور و تبلیغات زیبایی یک عده هم دارند با body-shaming مبارزه میکنند و تلاش میکنند نگاه مثبت به بدن را ترویج کنند. تا اونجایی که من دیدم بین صفحات فارسیزبان فقط چند تا حساب پربازدید که عمدهی موضوعاتشان فمنیستیه دربارهی body-shaming هم مطلب میگذارند. معمولا هم به خاطر پیشفرضهای منفی که درباره فمنیستها وجود داره خیلیها متوجه اصل حرفشان نمیشن. مثلا یک پیشفرض جهانی اینه که فمنیستها یک عده زن ترشیدهی زشت پشمالو هستند که چون هیچ مردی نگاهشون نمیکنه میخوان اهمیت دادن به ظاهر را ضدارزش جلوه بدن تا از این راه خودشون را از عقدهی حقارت نجات بدن :))
همون اوایل آشنایی من و مرشد قرار شد مقالهای دربارهی بدن بنویسم. یکی از پیشفرضهای فرعی ما این بود که مثلا این زهدی که بین راهبان مسیحی میبینیم (منظورم بیشتر تو سدههای میانه است) و داستانهایی که از تحقیر بدن و بیتوجهی و گاهی آسیب رساندن اونها به بدنهاشون میشنویم، ریشه در هستیشناسی یونان باستان (اون هم از افلاطون به بعد) دارند. بعدِ کمی تحقیق برگشتم پیش مرشد و گفتم یونانیها که اتفاقا خیلی به بدنهاشون اهمیت میدادند. داشتن بدن ورزیده و عضلات بزرگ واسشون ارزش بوده، فعالیتها و آموزشهای جسمانی برای داشتن بدنی زیبا جزئی از برنامههای آموزشی فرزندان طبقات بالای اجتماع بوده. این که با پیشفرض سرکوب بدن» در یونان باستان مغایرت داره. مرشد فقط گفت اتفاقا و دقیقا همون هم یعنی سرکوب بدن و دوزاریم افتاد.
هر توجه به بدنی اهمیت دادن به بدن نیست. این که برای سلامت روانی و جسمانیت ورزش یا حمام کنی یک چیزه، این که ورزش کنی تا به یک شکل خاص درش بیاری یا جوری نسبت به موهای بدنت وسواس پیدا کنی که انگار نباید کسی از وجودشان باخبر بشه، یک چیز دیگه. این که بدنت را سرمایه ات بدونی و به سالم بودن غذات اهمیت بدی یک چیزه، این که غذا خوردن بشه واست عامل عذاب وجدان یک چیز دیگه. این که باور کنی فلان فرم و اندازه یعنی زیبایی و بدون توجه به تفاوتهای بدنیِ ناشی از ژنتیک و محیط و سبک فردی زندگی بخوای به زور به یک شکل درش بیاری یعنی داری سرکوبش میکنی. مثل مادر و پدری که نمیخوان بچهاشون را با ویژگیها و استعدادهای خاص خودش بپذیرند و به زور میخوان اونو براساس معیارها و ارزشهای القا شدهی اجتماع تبدیل کنند به یک آدم مورد تایید اکثریت و برای این منظور ویژگیهای منحصر به فرد و از همه مهمتر شادابی و اعتماد به نفس بچه را هر روز بیشتر سرکوب میکنند.
فکر می کنی مثلا فلان زاهد مسیحی خیلی احمق بود که برای نزدیکتر شدن به خدا ماهها حمام نمیرفت؟ نه بیشتر از من و تویی که با پیروی از استاندارهای تحمیلی بدنمان را به زحمت میندازیم. اونا لااقل برای خدا این کارو میکردند!
من به فرشتهها باور دارم، چون زندگیم پر از فرشته است. همین امروز به یکیشون بعد یک آشنایی دو ماهه موقع خداحافظی گفتم تو نمیدونی در حق من چی کار کردی و تمام راه برگشت به این فکر کردم که به شکرانهی حضور این آدمها در زندگیم باید چی کار کنم. هفتهی بعد هم میرم دیدن یکی دیگه از این فرشتهها و خیلی نگران اینم که از خودم ناامیدش کنم. من هیچی ندارم که به نشانهی لیاقت رو کنم و بگم این در عوض فلان بهم داده شده یا بخوام که بهم داده بشه. میخوام روزگار باز هم بهم لطف کنه، این بار هم شایستگی را شرط نگذاره و معجزهوار تکههای جورچین را جوری بچینه که من پیش فرشته سربلند بشم، وگرنه خودم چیزی برای عرضه ندارم.
. آن گونه که مازلو عنوان میکند:" بهترین راه تحقق خود، تعهد به انجام وظیفهای مهم است".
انسان در اصل با در جست و جوی معنا» و نه در جست و جوی خویش بودن» شناخته میشود. او هر چه بیشتر از خود فارغ میشود و هر چه بیشتر نظر خود را به مقصود یا شخص دیگری معطوف میکند، بیشتر آدم میشود. هر چه بیشتر در چیزی یا شخصی غیر از خود غرقه با مجذوب میشود، بیشتر خود میشود. کافیست کودکی را در نظر بگیرید که همهی حواسش را به بازی داده و از خود فارغ شده است. این درست همان لحظهای است که باید از او عکس گرفت. وقتی صبر کنید تا متوجه عکس گرفتن شما شود، صورتش منقبض و منجمد میشود و به جای چهرهای طبیعی و دلپذیر، چهرهای خودآگاه و غیرطبیعی به خود میگیرد. چشم را در نظر بگیرید. چشم از جهتی خودفراباش است. لحظه ای که متوجه چیزی از خودش شود، وظیفه اصلیش که درک دیداری دنیای اطرافش هست، رو به زوال میگذارد.
یکی از دو جنبه خودفراباشی، یعنی تلاش برای کسب معنا، قرینهی چیزی است که من آن را معناجویی» نامیدهام. این مفهوم که در کانون نظریه انگیزشی شناختدرمانی جای دارد، مبین این حقیقت بنیادین است که معمولا، یا در اصل، در موارد روانرنجوری، انسان در تلاش است که معنا یا هدف زندگی را بیابد و به آن تحقق بخشد.
انسان در جست و جوی معنای غایی
ویکتور فرانکل
تو صفحه اینستاگرامم، که آدرسش را اون بالا سمت چپ نوشتم، دارم درباره مراقبه می نویسم.
فکرکنم 12 13 سال بیشتر نداشتم. خانم جلسهای تو حیاط بود و داشت مجلس را ترک میکرد که من از یک در دیگه بیرون اومدم و جلوش سبز شدم. پرسیدم چرا این میزان از پوشش فقط برای خانمهاست؟ پیشانیم را بوسید و کلی اظهار خوشحالی کرد که دغدغهی دین دارم. گفت دخترم آخه ببین مثلا دست زنها چقدر زیباست، بی مو، ظریف و میتونه تحریک کننده باشه اما دست یک مرد، این قدر قشنگ و جذابه؟
و من روم نشد بگم آره!
نمیدونم، شاید حاج خانم گرایشهای همجنسخواهانه داشت.
مرشد مَرد بود. من فقط آخر هفتهها و روزهای تعطیل رسمی میتونستم ببینمش. دو تا دوست وکیل داشت که تو طبقهی 13ام از یک ساختمان 15 طبقه یک واحد به عنوان دفتر کارشان داشتند. مرشد هم اونجا یک فضایی برای ملاقاتها و تشکیل کلاسهاش داشت. من هم معمولا همون جا میرفتم دیدنش. فکر کنم تمام اون واحدها شرکت و دفتر کار بودند. برای همین روزهای تعطیل هیچ رفت و آمدی نبود و ساختمان تو سکوت محض بود. یک تعطیلاتی بود مثل صبح روز تاسوعا یا عاشورا که نه تنها تو ساختمان هیچ خبری نبود که تا شعاع چند کیلومتری هم جنبندهای دیده نمیشد. تو این چند سال آشنایی که بیشتر ملاقاتهای ما تو همچین شرایطی بود هیچ وقت حتی برای لحظهای من احساس ناامنی نکردم. چند ساعتی معمولا دیدارمان طول میکشید و من از همان ورود شال و مانتوم را درمیاوردم و هیچ وقت هیچ نگاهی نبود که معذبم کنه. مرشد ذرهای باورهای مذهبی نداشت. قائل به ممنوعیت روابط خارج از ازدواج هم نبود. مسائل جنسی هم واسش تابو نبود. فقط انسانی بود که زن را چیزی که باهاش نیازهایش را کنه نمیدید و فکر نمیکرد وقتی زن و مرد توی یک اتاق تنها هستند طبیعیه که یک اتفاقی بیفته!
حالا اینها را نگفتم که بعد بگم چقدر ازش سپاسگزارم که هیچ وقت به حریم جسمی و روحیم نکرد. من بابت خیلی چیزها ازش ممنونم و مدیونشم اما این یکی جز اونها نیست. احترام به حریم شخصی من وظیفهاش بود. هر رفتاری غیر این اسمش بود. این رفتاری بود که از هر انسانی انتظار میره.
یکی از مشکلات زندگی خوابگاهی کمبود فضاست. احتمالا فقط یک کمد کوچیک داری با یک قفسه و میز تحریر. یک یخچال هم هست که بسته به این که با چند نفر شریکیش اندازهاش فرق داره. تو بیشتر خوابگاهها آخر هر سال تحصیلی باید وسایلت را جمع کنی، بستهبندی کنی، انبار کنی یا با خودت ببری خونه. محدودیت زندگی خوابگاهی به من هوشمندانهتر خرید کردن و مصرف کردن را یاد داد. پشت هر خرید لباس و خوراکی یا آوردن ظروف به خوابگاه کلی فکر بود! مثلا این که چه کفش یا مانتویی بخرم یا بدوزم که با تغییر کوچیکی مثلا توی شال و روسریم برای موقعیتهای مختلف از نظر خودم مناسب باشند. چه جنسی انتخاب کنم که شستنش واسم راحتتر باشه. همون لباسهای بهاره را میشد با یک ساق دست یا ژاکت توی زمستان هم پوشید. میتونم قسم بخورم تعداد ظروف من از ظروف تمام خوابگاهیهای تمام سالها کمتر بوده! هیچوقت هم نیاز پیدا نکردم از همسایهای دیگ و قابلمه قرض بگیرم. آخر سال که همه یکی توی سر خودشون میزدن یکی تو سر کاسه و بشقابهاشون، من شکستنیها را جا میدادم لای پتو و لباسهام و تمام!
برای من همیشه جالبه که چرا بچهها با وجود این که مدام از کمبود جا شکایت دارند یا از شلوغی اعصابشان خرده یا برای بستهبندی و جابه جایی وسایلشان کلی سختی میکشند یک بار نمیشینند فکر کنند به چند تا ازین وسایل واقعا نیاز دارند؟ بدون کدام یکی از اینها هم میشه زندگی کرد؟ میدونی، احتمالا اینها همونایی هستند که خونهاشون پر از وسایل دکوریه که گردگیریشون کلی زمان میبره. کمد اتاقهاشون پره از تشک و لحافهایی برای مهمانهای فرضی، کاسه و بشقابهایی که هر چند سال یک بار هم استفاده نمیشن، از یخچالهاشون هر روز چند تا خوراکی مازاد از مصرف خراب شده بیرون میریزند و . چرا؟ چون همه اینجورن، لابد ما هم باید باشیم.
آزادی فقط آزادی رسانههای منتقد و آزادی در پوشش نیست. آزادی یعنی این که من خودم برای سبک زندگیم تصمیم بگیرم نه دیگران.
نمیدونم تو خونهی خودم که قراره خاله و عمو و دوست مهمونی بیان و چشم بگردونند به خونه و زندگیم، باز هم پای این حرفها میمونم؟
درباره ربط و نسبت دین و معنویت خوردیم به اختلاف. پرسید تو معنویت را چطوری تعریف میکنی. یک چیزی سرهم کردم و گفتم. گفت من معنویت را در معنای خیلی وسیعتری تعریف میکنم. برای من آدم معنوی یعنی آدمی که اهل دو دو تا چهارتا کردن نیست. مثلا فلان شهر را شهر معنوی میدونند اما منی که میانشون زندگی کردم میگم مردم این شهر اهل معنویت نیستند. آدم معنوی برای بهره بردن از هنر هزینه میکنه. موسیقی خوب متاثرش میکنه. ارزش غیرمادی روابط انسانی را به سود مادی شخصی ترجیح میده و . .
نمیدونم چقدر تونستم با این چند تا جمله چیزی که من از صحبتهای اون روز فهمیدم را منتقل کنم. خیلی ذهن خودم را مشغول کرد. بماند که با این تعریف نمره خوبی از معنویت نمیگیرم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که مرشد معنویترین آدمی بود که به زندگیم دیدم. اصلا به قولی مرزهای معنویت را جا به جا کرد این آدم! بعدش یکی از دوستانم که احساس میکنم حالا با این تعریف از معنویت بهتر میتونم درکش کنم. چون آدمهایی با این میزان از معنویت این قدر کماند که گاهی با کارها و محبتشون دستگاه رفتارسنج درونیت را که براساس نُرمها تنظیم شده مختل میکنند. فرشته اعظم هم تو همین مدت کوتاه نشون داده یکی از معنویترین آدمهایی که دیدم. بعد فکر کردم چه جالب! معنویترین آدمهای زندگی من نه تنها مذهبی حساب نمیشن که خداناباور هم هستند.
سید جواد گفت تو چالش نامه به گذشته شرکت میکنی؟ گفتم باشه، اگه حسش اومد. من تو پست گذاشتن از افکار خودم هم عقبم، از چالشها که دیگه خیلی عقبم. الان موجِ نامه به گذشته تمام شده و موجِ من و وبلاگنویسی شروع شده. حالا من تازه میخوام نامهام را بنویسم.
ببین آیبک چند سال پیش! من الان کارهای مهمتر و ضروریتری دارم اما چون سختن دارم با تو حرف میزنم که دیرتر برم سراغشون. بله! فرار. همون عادت همیشگیت که کارهاتو دقیقه نود با سلام و صلوات بالاخره تمام میکنی. نه متاسفانه تا ده سال بعد هم همینی. خیلی امید ندارم در آینده دورتر هم تغییری در این روند بدی.
خب ببین عزیزم، من توصیههای زیادی درباره تصمیمهای زندگیت ندارم. اینجایی که من هستم جای بدی نیست. داری کاری که دوست داری انجام میدی. البته که آرزوهایی داری و خواستههایی که به خاطر تصمیماتت بهشون نرسیدی. اما معلوم نیست اگه کوچکترین تغییری در زنجیرهی تصمیمات کوچک و بزرگت بدی سر از کجا درمیاری. تازه به یک جاهایی میرسی که میبینی انگار پا تو این مسیر گذاشتن خیلی هم کار خودت نبوده. پس خیلی دست و پا نزن.
فقط دو تا توصیه دارم واست. لیسانس یک رشتهای قبول میشی که همه میگن آخه این؟ چرا این؟! ببین عزیزم، مردم کلا گَه زیاد میخورن. به حرفهاشون گوش نده. درساتو خوب بخون. هرچند بعدا تغییر رشته میدی اما همین معلوماتت کلی به کارت میاد.
یک چیزی را زیاد میشنوی که آزارت میده. به صورتت نگاه میکنند و میگن چقدر مظلومی. از واژه مظلوم بیزاری. بیخیال! همین صورت خیلی جاها کلید باز شدن خیلی درهاست. خیلیها با دیدن این مظلومیت کار این مریم مقدس را راه میندازند :)) در حالی که بقیه پشت درها تو صف مدتهاست که منتظراند و روی خوش نمیبینند ها ها ها (خندههای شیطانی).
خب دیگه، برو به کارهایی که داری ازشون فرار میکنی برس!
فکر کنم قبلا هم گفتم که وبلاگ هیچ وقت برای من حکم دفتر خاطرات شخصی را نداشته. من دوست دارم خونده بشم. با این حال، بعد چند سال نوشتن تعداد دنبال کنندههام این جا به 160 نفر هم نمیرسند و تو اینستاگرام هم هنوز 50 نفر هم دنبالم نمیکنند. شاید چون زیاد اهل کامنت گذاشتن نیستم، با این که وبلاگهایی هستند که مرتب میخونمشون. یا چون پستهای بلند جدی میگذارم که خیلیها حوصله خواندنش را ندارند. در واقع چون وبلاگ دفتر خاطراتم نیست و جنبه سرگرمی و خودمانی و شخصی بودنش ضعیفه. مثلا من خودم همیشه از به روز شدن وبلاگهایی که قلم طنازی دارند و روزمرههایشان را خیلی خودمانی و با چاشنی طنز تعریف میکنند ذوق میکنم، مخصوصا اگه کوتاه نویس باشند! با این حال همچنان برای نوشتن انگیزه دارم. انگیزهام بیشتر میشه اما کمتر نه. البته گاهی که انگار بلاگ به خواب زمستانی طوری میره، دست منم بیرمق میشه و سخت سمت نوشتن میره.
از کامنتها و دایرکتهای قند تودلآبکنِ گهگاهی که بگذریم، چند روز پیش به چیزی برخوردم که هر بار با یادآوریش چشمهام برق میزنه و برای نوشتن جون میگیرم. زیر یک پست جنجالی یکی از حسابهای پربازدید اینستاگرامی یکی کامنتی گذاشته بود و یکی از حرفهای نسبتا پرتکرار من را همراه یک اصطلاح غیرعاریتی خودساختهام آورده بود. گفتم آیبک فکر کن اگه فقط یک درصد این احتمال وجود داشته باشه که این کامنت نتیجه خوندن چند تا از پستهای تو باشه و فقط همزمانی یک ایده مشترک تو ذهن دو تا آدم بیربط نباشه، همین یک درصد احتمال بهت شوق نوشتن نمیده؟ یک ایده چقدر میتونه از خودت دور بشه و به سفرهای دور و دراز بره و بعدها یک جایی از زبان یکی دیگه دوباره بشنویش. حرفهای ناآرام ذهنت را روی کاغذ یا توی یک پست مینویسی و با این کار تبدیلشون میکنی به واقعیت بیرونی و گاهی اون قدر تا جاهایی که فکرش را نمیکنی سیر میکنه که یک جایی که فکرش را نمیکنی دوباره ملاقاتش میکنی. تازه این پایان سفرش نیست.
شماها یادتون نمیاد. اون وقتها برنامهی تلویزیونی میساختند از اعترافات نِ شطرنجیشدهای که بهشون شده بود. اعتراف میکردند که چی پوشیده بودند و چی کار کرده بودند که بهشون شده. م را هم با صورت تارشده نشان میدادند. ازش میپرسیدند لباسش ناجور بود؟ میگفت آره، تنننگ. کوتااااه. . میپرسیدند دیگه چی تحریکت کرد به این کار؟ میگفت آرایش غلیظی داشت. .
همون موقعها، بابا هر شب رومههایی که تو مغازه خونده بودو با خودش میاورد خونه که بخونیم. روز بعدش هم میپرسید کجاهاش را خوندید. گاهی هم برای راستی آزمایی از توش سوال درمیاورد :)) یک بار حین همون رومهخوندنهای زورکی به یک مقاله دربارهی همین اعترافها برخوردم که برام جالب بود، به فکر وادارم کرد و هنوز هم از خاطرم نرفته.
لب کلامش این بود که ما تمایل داریم اون چه که این برنامههای اعترافگیری قصد دارند به ما القا کنند باور کنیم، چون این جوری بر ترس از مورد قرار گرفتن غلبه میکنیم. به ما میگن به این زن شده چون ظاهر نامناسبی داشته، در زمان نامناسبی در مکان نامناسبی بوده و . و ما نفس راحت میکشیم که پس برای ما این اتفاق نخواهد افتاد چون ما لباس نامناسب نمیپوشیم، رفتار و روابط نامناسب نداریم. ما تمایل داریم باور کنیم چون نیاز به احساس امنیت داریم. ما نمیخواهیم بشنویم که عوامل بیرونیِ خارج از کنترل ما وجود دارند که میتونند به ما و عزیزان ما آسیب بزنند. اگر باور کنیم که خود قربانی مقصر بوده خیال میکنیم با مثل قربانی عمل نکردن میتونیم در امان باشیم. این برنامههای تلویزیونی با سواستفاده از این نیاز ما به فرهنگ سرزنش قربانی دامن زدند.
بعدتر متوجه شدم که این فقط دربارهی ات جنسی درست نیست. ما تمایل داریم قربانیان فقر و طلاق و اعتیاد و سرکوب عقیدتی و . را هم سرزنش کنیم تا هم خودمون ازین بلایا احساس امنیت کنیم و هم این که از درد عذاب وجدان و مسئولیت در قبال قربانیها در امان باشیم. یک نمونهاش را با سیلهای فروردین امسال دیدم. به یکی گفتم بیچاره مردم فلان شهر قبل اینهم جز مناطق محروم بودند و حالا همینی هم که داشتند از دست دادند. گفت نه! کی گفته اونا فقیراند؟ دوست دارند این جوری زندگی کنند. میلیارد میلیارد هم داشته باشند دوست دارند تو فقر زندگی کنند. کلا آدمهای تنبلی هستند. گفتم شاید شما اونهایی را میگید که مثلا تمایل ندارند با پولشون مبلمان بخرند برای خونشون و روی زمین میشینند و میخوابند. ما به این نمیگیم فقر، میگیم تفاوت فرهنگ و سلیقه. لازم نیست به خونههاشون سرک بکشیم. همین که حکومت به خودش زحمت نداده هیچ امکانات تفریحی و فرهنگی و آموزشی تو این منطقه ایجاد کنه یعنی محرومیت.
خلاصه این که اگه میخواهیم از فقر و و سرکوب و . در امان باشیم، راهش سرزنش قربانی نیست. راهش مبارزه با فقر و و سرکوب و . است.
فرهنگ سرزنش قربانی 1
شماها یادتون نمیاد. اون وقتها برنامهی تلویزیونی میساختند از اعترافات نِ شطرنجیشدهای که بهشون شده بود. اعتراف میکردند که چی پوشیده بودند و چی کار کرده بودند که بهشون شده. م را هم با صورت تارشده نشان میدادند. ازش میپرسیدند لباسش ناجور بود؟ میگفت آره، تنننگ. کوتااااه. . میپرسیدند دیگه چی تحریکت کرد به این کار؟ میگفت آرایش غلیظی داشت. .
همون موقعها، بابا هر شب رومههایی که تو مغازه خونده بودو با خودش میاورد خونه که بخونیم. روز بعدش هم میپرسید کجاهاش را خوندید. گاهی هم برای راستی آزمایی از توش سوال درمیاورد :)) یک بار حین همون رومهخوندنهای زورکی به یک مقاله دربارهی همین اعترافها برخوردم که برام جالب بود، به فکر وادارم کرد و هنوز هم از خاطرم نرفته.
لب کلامش این بود که ما تمایل داریم اون چه که این برنامههای اعترافگیری قصد دارند به ما القا کنند باور کنیم، چون این جوری بر ترس از مورد قرار گرفتن غلبه میکنیم. به ما میگن به این زن شده چون ظاهر نامناسبی داشته، در زمان نامناسبی در مکان نامناسبی بوده و . و ما نفس راحت میکشیم که پس برای ما این اتفاق نخواهد افتاد چون ما لباس نامناسب نمیپوشیم، رفتار و روابط نامناسب نداریم. ما تمایل داریم باور کنیم چون نیاز به احساس امنیت داریم. ما نمیخواهیم بشنویم که عوامل بیرونیِ خارج از کنترل ما وجود دارند که میتونند به ما و عزیزان ما آسیب بزنند. اگر باور کنیم که خود قربانی مقصر بوده خیال میکنیم با مثل قربانی عمل نکردن میتونیم در امان باشیم. این برنامههای تلویزیونی با سواستفاده از این نیاز ما به فرهنگ سرزنش قربانی دامن زدند.
بعدتر متوجه شدم که این فقط دربارهی های جنسی درست نیست. ما تمایل داریم قربانیان فقر و طلاق و اعتیاد و سرکوب عقیدتی و . را هم سرزنش کنیم تا هم خودمون ازین بلایا احساس امنیت کنیم و هم این که از درد عذاب وجدان و مسئولیت در قبال قربانیها در امان باشیم. یک نمونهاش را با سیلهای فروردین امسال دیدم. به یکی گفتم بیچاره مردم فلان شهر قبل اینهم جز مناطق محروم بودند و حالا همینی هم که داشتند از دست دادند. گفت نه! کی گفته اونا فقیراند؟ دوست دارند این جوری زندگی کنند. میلیارد میلیارد هم داشته باشند دوست دارند تو فقر زندگی کنند. کلا آدمهای تنبلی هستند. گفتم شاید شما اونهایی را میگید که مثلا تمایل ندارند با پولشون مبلمان بخرند برای خونشون و روی زمین میشینند و میخوابند. ما به این نمیگیم فقر، میگیم تفاوت فرهنگ و سلیقه. لازم نیست به خونههاشون سرک بکشیم. همین که حکومت به خودش زحمت نداده هیچ امکانات تفریحی و فرهنگی و آموزشی تو این منطقه ایجاد کنه یعنی محرومیت.
خلاصه این که اگه میخواهیم از فقر و و سرکوب و . در امان باشیم، راهش سرزنش قربانی نیست. راهش مبارزه با فقر و و سرکوب و . است.
فرهنگ سرزنش قربانی 1
تو این چند سال وبلاگنویسی چند بار پستهایی گذاشتم و گفتم هیچ علاقهای به مادر شدن ندارم و به طرز عجیبی باهام مخالفت شد (مخالفت! خندهداره نه؟ یعنی این قدر تصمیم یک زن برای بدن و زندگی خودش برای یک عده بیمعنیه! لابد اونا بهتر میدونند خب!). با این که یادم نمیاد دلایلم یا همهی دلایلم را برای کسی توضیح داده باشم اما یک عده جایم فکر کردند، دلیل آوردند، حکم دادند و سرزنش کردند. همین قدر جالب.
الان فقط میخواهم عذرخواهی کنم و از سر فضولی ازون عده بپرسم آیا هنوز هم تصمیم دارند بچهدار بشند :)
یک عده راه افتادند همه جا تکرار میکنند "ما ملت بیعرضهای هستیم، عراق و لبنان و فرانسه را ببینید". من دربارهی قسمت اول حرفشون به طور مستقل نظری ندارم اما اگه براساس مقایسهی بیربط و بیاساس قسمت دوم اولی را نتیجه گرفتند باید بگم کل عبارت بیمعنیه. یک نگاهی به ساختار ی این کشورها بندازید، واقعا ربطی میان اینها با ساختار حکومتی کشور خودمان پیدا میکنید؟ تو این کشورها اعتراضات هم به بخشی از تهای اقتصادی دولتی بوده که سر کاره. حالا برگردیم به کشور خودمون. الان به نظر شما اعتراضات فقط به بخشی از تهای اقتصادیه این دولته؟ مگه مثلا تصمیم اخیر دربارهی قیمت بنزین کار فقط رئیس جمهور و کابینهاش بوده که با عوض شدنش همه چی درست بشه؟ پس واکنشی که به اون مردم معترض نشون داده میشه با برخوردی که با مردم این جا میشه خیلی متفاوته.
دیشب یکی از اینایی که میگفت ما مردم بیعرضهای هستیم را بردم تو خیابون که برای اولین بار گارد و پلیسهای ضدشورش را از نزدیک ببینه! میگفت اَاَاَ چه گنده و ترسناکاند
بهش میگم دیدی چند تا از خدمههای جدید چقدر کم سن و سالاند؟ میگه نه متوجه نشدم. پول میگیرند دیگه. اینجا محیط نه است امنیت دارند. خیلی بهتر از کار کردن خونهی مردمه.
جوابش واسم جالب بود. هم از این نظر که چقدر زود جنبههای مثبت قضیه را پیدا کرد. هم این که فکر نمیکردم واکنش به کار کردن دخترهای نوجوان، اون هم شستن سرویسهای بهداشتی این باشه. البته منی هم که توجه کرده بودم واکنش موثری نشان ندادم اما فکر میکنم اگه از یک ساختمان سیصد نفره دویست نفر به اطرافشون حساسیت بیشتری نشان میدادند وضعیت این نمیشد.
شما به حساسیت اجتماعیتون چه نمرهای میدید؟ من توجه و حساسیتم نسبت به اطرافم را بالاتر از سطح میانگین جامعه (که به نظرم خیلی پایینه) ارزیابی میکنم. مثلا دیروز طبق معمول مانیتورهای کوچیک توی مترو داشتند انیمیشنهای کوتاه آموزشی دربارهی آداب استفاده از مترو نشان میدادند. تو جفت انیمیشنی که دیدم از کلیشههای جنسیتی برای دادن چاشنی طنز به موضوع استفاده شده بود. اولی این که پدرها بچهداری و مراقبت از فرزندانشون را بلد نیستند، دومی هم این که زنها ترسو هستند و زود غش میکنند.
من پدرهایی را دیدم که بیشتر از همسرشون به سلامت جسمی و روحی فرزندشون اهمیت میدادند. گیرم که آمار پدرهای نابلد بالاتر از مادرهای این چنینیه. راهش بازنمایش و بازتولید این کمبوده؟ راهش طنز ساختن و عادیسازیه؟ ما طنز هشداردهنده هم داریم که نسبت به یک ضعف اجتماعی حساسیت ایجاد میکنه و میخواهد ارزشهای سالمتری بسازه اما اینی که از در و دیوارهای ما میریزه بازتولید کلیشههای مریضه. تو این مورد انگار القا میکنند که بخشی از مرد بودن این حواسپرتی و بیتوجهی به فرزنده. آقایون، لطفا یکم به توهینهایی که بهتون میشه حساس باشید!
دربارهی کلیشهی ترسو و غشی بودن زنها هم که چیزی ندارم بگم. فقط این که بیاید کلا کمی بیشتر حساس باشیم. ناخودآگاهمون را ندیم دست هر بیسرو پایی که هر جور دلش خواست بهش شکل بده.
همهی اینها از وقتی شروع شد که اسم انجام وظیفه» شد خدمت».
هالههای تقدس دور مفاهیم لایههای محافظ ضد نقد و پرسشاند. پشت این تحولات مفهومی که به واژهها بار عاطفی و قدسی میده همیشه نیت شومی هست. اونها رو مطلق میکنه و راه چون و چرا را میبنده و ابزاری میشه برای سرکوب به جرم بیاحترامی به امری مقدس. شاید الان باهام مخالف باشی اما اینو گوشهی ذهنت داشته باش، شاید یک روزی نظرت عوض شد.
********
یکی از اینایی که توانایی این را دارند که برای تمام کارهای اشتباه این حکومت توجیهی بتراشند میگفت حالا قطعی موقت اینترنت برای برگرداندند آرامش و امنیت که عیبی نداره.
برادر، توجیهتو آماده کن برای خارج شدن همیشگی اینترنت جهانی از دسترس ما مردم. ما ازون دستهایم که اینترنتشان وصل شده اما میدونیم موقته. اونایی که تا الان زمزمهی اینترنت ملی داشتند وقیحتر از قبل خیلی رسا از عدم دسترسی به اینترنت جهانی حرف میزنند. برادر، کارت راحتتر شد. در این حد از خفقان که دیگه توجیه فساد و جنایت و بیعدالتی هنر نیست. برادر، اما بترس از روزی که بی عدالتی دامن خودت را هم بگیره و مجرایی برای شنیده شدن صدات باقی نمانده باشه. خیلی ها تو این کشور این راه را رفتند و این روز را به چشم دیدند.
********
اسمش این نیست
اپیزود پنجاه و پنجم از پادکست فارسی چنل بی به نام ساحرهسوزی» داستان نی را روایت میکنه که در گینهی نو به جرم جادوگری سوزانده میشن. بنا به گزارشی که این اپیزود تعریف میکنه و به قلم یک خبرنگار ماجراجو نوشته شده، در گینهی نو باور عموم بر اینه که مرگ یا به خاطر کهولت سن اتفاق میفته یا پای عاملی شرور درمیونه. این عامل شرور هم معمولا یک زنه. قهرمان این اپیزود زنی هست ب اسم مونیکا. پونزده سال پیش مونیکا هم به اتهام جادوگری در شرف زنده زنده سوزانده شدن به دست اقوام و همشهری هایش قرار میگیره اما خوشبختانه میتونه فرار کنه و خودش را نجات بده. داستانش هم این بوده که مونیکا فرزند ارشد خانواده بوده و بعد مرگ پدرش اموال بهش میرسیده. برادرش برای تصاحب اموال مونیکا را متهم به جادوگری و کشتن پدر میکنه و اقوام و آشنایان هم میگن لابد همین است و غیر این نیست و باید برای از بین بردن اهریمن و پاک کردن جامعه از فساد این زن را بسوزانند و چه خیری از این بالاتر و چه معروفی از این واجبتر. مونیکا بعد این اتفاق نمیتونه نسبت به اون چه که سر این ن میاد بیتفاوت باشه و یک گروه مستقل تشکیل میده برای نجات این ن که البته توانش نسبت به وسعت این جهالت و عمق این جنایت خیلی کمه.
این اپیزود برای من تا به این جا جالبترین اپیزود چنل بی بوده. این گزارش پر از نکتههای قابل تامله و اگه دقت کنیم بخشهایی از اون روایتکنندهی حال و روز فردی و جمعی ما هم هست. مثلا یک جایی مونیکا تعریف میکنه که چطور این اتفاق باورهایش را زیر و رو میکنه، یعنی وقتی ساحرهسوزی دامن خودش را هم میگیره. مونیکا میگه قبل این من هم مثل همه فکر میکردم این زنها عامل مرگ و درگیری و فساداند. ذرهای در این باورم تردید نداشتم. من سوزاندن اونها و پاک کردن جامعه از وجود شر را وظیفه میدونستم و در این کار جرم و خشونتی نمیدیدم اما وقتی این اتفاق برای خودم افتاد فهمیدم این باور هیچ پایه و اساسی نداره، فهمیدم پای جادوی سیاه و نیت تبهکارانهای درمیان نیست و فقط سواستفاده از جهل و باوری پوچه مونیکا با گوشت و پوستش دروغ بودن این ادعاها و بیگناهی تمام نی را که تا اون موقع سوزانده شده بودند حس میکنه و میفهمه. مونیکا میگه دردناکتر و ترسناکتر از سوزانده شدن فروریختن باورهایش بود.
ما همه مونیکاییم. تا وقتی که توی کروزهای خوشگل یا قایقهای امنمون در دریا شناوریم از آفتاب لذت میبریم، ماهی میگیریم و سرگرم زندگی هستیم. میبینیم قایقهایی میخورند به صخره و خرد میشن و ما عصبانی میشیم که سرنشینهاشون آرامش ما را بهم میزنند. اما امان از روزی که خودمون بخوریم به صخرههای واقعیت. حوادث اخیر کشور برای خیلیها حکم صخرههای واقعیت را داشت اما خیلیها همچنان چشمهاشون را به روی واقعیت بستهاند، توجیه میکنند ، تطهیر میکنند، به خیال خودشان دلیل میارند. اما با بستن چشم نمیشه از مقابل صخرهها گذشت. جایی که فقط با گرفتن انگشت اشاره به سمتت میتونن به جادوگری متهم کنند هیچکس از خطر سوزانده شدن در امان نیست.
سخنران دوم، آقای دادیار جوان، بیشتر دربارهی ظرفیتهای قانونی برای احقاق حقوق قربانیان صحبت کرد و سخنرانیش را با علت بالا بودن رقم سیاه در جرایم جنسی شروع کرد. رقم سیاه یعنی تعداد هایی که هیچ وقت به شکایت نمیرسند. یکی از این علتها تصورات اشتباه نسبت به قانونه. مثلا قربانی فکر میکنه اگه ادعایش ثابت نشه خودش مجازات میشه، درحالی که این افترا نیست چون سوءنیت درش نیست. یا تصوری برای عدهای وجود داره که م و قربانی مجبور به ازدواج میشن یا اگه م با قربانی ازدواج کنه جرمش بخشیده میشه! ایشون گفتند اصلا همچین حکمی سابقه نداره. چند مورد دیگه هم مثال زدند از وجود مواد و ظرفیتهای قانونی که خانم وکیل تو نوبت سخنرانیش با چند تاش مخالفت کرد و گفت اتفاقی که داره در دادگاهها میفته خلاف نگاه خوشبینانهی دادیار به قانون و واقعیت دادگاههای ماست.
یک علت دیگه عدم تساوی شرایط بزهکار و بزهدیده است. طبق مادهای که خیلی وقت هم از تصویبش نمیگذره پروندههای جرایم منافی عفت مستقیم به دادگاه میرن و دیگه در دادسرا به اونها رسیدگی نمیشه. هدف از این ماده این بود که به این پروندهها سریعتر رسیدگی بشه اما اتفاق عجیبی که این جا میفته اینه که بزهدیده فرصت داشتن وکیل پیدا نمیکنه درحالی که متهم از همون اول وکیل خواهد داشت. در نتیجه روز دادگاه با می طرفیم که خیلی خوب از وکیل شارلاتانش درس گرفته و قربانی که با چم و خمهای قانونی و غیرقانونی آشنا نیست ( لطفا اگه خوانندهی آگاهی میتونه این جا را بهتر توضیح بده یا اصلاح کنه کوتاهی نکنه).
یک علت دیگه سرزنش قربانیه که ما این جا و تو اینستاگرام چند بار دربارش صحبت کردیم.
یک دیگه مرعوب شدن در برابر تهدیدهای مه. گاهی تهدید به پخش فیلمهای سک/س دو طرفه است. باید اینو بدونیم که حتی اگه در رابطهی نامشروع رضایت بوده، باز هم پخش فیلمش جرمه و پخش کننده است که مورد پیگیری قرار میگیره.
علت دیگه رابطهی نسبی با بزهکاره که محارم هم جزئش میشه. دادیار بر حسب تجربهاش توضیح داد که ما اغلب فکر میکنیم مثلا پدر نسبت به دختر 15 سالهاش کشش جنسی احساس میکنه و بهش میکنه، درحالی که این طور نیست. معمولا این بچه از سنین خیلی پایین، مثلا 3 4 ساله، مورد انواع جنسی از طرف پدرش قرار گرفته و وقتی به اون سن میرسه روان آسیبدیدهای داره و تبدیل به دختری شده که توان مقابله نداره و خودش را در اختیار پدرش قرار میده. (حالا اینو بگذارید کنار حرف اونایی که میگن: دختربچهه یا پسربچهه خودش هم میخواست! یا اونی که میگفت : من تحقیق کردم علت این ها لباسهای نامناسبیه که دخترها تو خونه جلو پدر و برادرشون میپوشند!! یعنی دیگه چیزی نبوده که نندازند گردن قربانی!).
علت دیگه مسائل فرهنگیه که تاکید بر حفظ آبرو داره (مثل چیزی که تو فیلم هیس، دخترها فریاد نمیزنند دیدیم).
یا ترس از از دست دادن شغل و . .
اونایی که اینستاگرامم را دنبال میکنند می دونند که چند روز پیش توی همایشی دانشگاهی دربارهی حمایت کیفری از قربانیان جرایم جنسی شرکت کردم. از اون جایی که واسم خیلی مفید بود گفتم که تلاش میکنم تا جایی که حافظهام و یادداشتهای کم و شهام یاری میکنند بخشهایی از این همایش را اینجا و تو اینستاگرام در چهار پست به اشتراک بگذارم.
چهار سخنران داشتیم: یک عضو هیئت علمی گروه فقه و مبانی حقوق، یک عضو هیئت علمی گروه حقوق، یک دادیار دادسرای عمومی انقلاب و یک وکیل پایه یک دادگستری. من ترجیح میدم اسم نبرم و بیشتر از این اطلاعاتی درباره سخنرانها ندم چون من دانشآموختهی حقوق نیستم، ممکنه اشتباهی در انتقال مطالب ازم سربزنه و به پای سخنرانها نوشته بشه. البته اگه کسی خیلی کنجکاو باشه، با یک جست و جوی ساده به نتیجه میرسه.
سخنران اول ملبس میانسال، از اساتید فقه و حقوق بودند. تمرکز سخنرانی ایشون بر مبانی فقهی قوانین بود. چندین بار در سخنرانی 15 دقیقهایِ اول تکرار کردند فقه مساوی با اسلام نیست». فقه استنباط فقها از کتاب و سنت در وضع احکام و قوانینه و در درجهی اول فقط خود فقیه و مقلدانش مم هستند بهش عمل کنند. نظرات این فقها هم میتونه اشتباه باشه. حتی مورد داشتیم نظر همهی فقهای یک دوره دربارهی موضوعی تغییر کرده و عکس نظر تمام فقهای دورهی قبل شده. یعنی بالاخره دست کم یکی از اینها باید اشتباه باشه. پس در فقه راه تغییر و اصلاح بازه (به نظر من وم وجود مراجع دینی در هر دوره، به باور شیعه، در همین صورت قابل توضیحه). این توضیحات مقدمهای بود بر وم اصلاح بعضی قوانین برای حمایت از قربانیان جنسی و همچنین چارهاندیشی برای خلاءهای قانونی. (حالا اینو بگذارید کنار حرف اونایی که تا بهشون میگی فلان قانون مشکلداره، میگن قانونه! همه باید به قانون عمل کنند و در واقع یک جورایی درِ مرجعیت را تخته میکنند!).
سخنران معتقد بود مشکل جامعهی ما که روند اصلاح قوانین و بهبود شرایط قربانیان جنسی را کند و گاهی متوقف میکنه، ضعف ما در مطالبهگریه. این مطالبهگری هم وقتی موثره که از طرف نخبگان جامعه باشه، یعنی پژوهشگران، حقوقدانان، اساتید دانشگاه و دانشجویان و. . این مطالبهگری بر پایهی دستور دینی ماست: امر به معروف و نهی از منکر». به نظر ایشون این واجب دینی که این جور به کثافت (لفظ دقیقش یادم نمیاد اما همین قدر تند بود) کشیده شده، به جای این که متوجه تودهی مردم باشه باید متوجه نظام باشه که نیست.
سخنران دوم، آقای دادیار جوان، بیشتر دربارهی ظرفیتهای قانونی برای احقاق حقوق قربانیان صحبت کرد و سخنرانیش را با علت بالا بودن رقم سیاه در جرایم جنسی شروع کرد. رقم سیاه یعنی تعداد هایی که هیچ وقت به شکایت نمیرسند. یکی از این علتها تصورات اشتباه نسبت به قانونه. مثلا قربانی فکر میکنه اگه ادعایش ثابت نشه خودش مجازات میشه، درحالی که این افترا نیست چون سوءنیت درش نیست. یا تصوری برای عدهای وجود داره که م و قربانی مجبور به ازدواج میشن یا اگه م با قربانی ازدواج کنه جرمش بخشیده میشه! ایشون گفتند اصلا همچین حکمی سابقه نداره. چند مورد دیگه هم مثال زدند از وجود مواد و ظرفیتهای قانونی که خانم وکیل تو نوبت سخنرانیش با چند تاش مخالفت کرد و گفت اتفاقی که داره در دادگاهها میفته خلاف نگاه خوشبینانهی دادیار به قانون و واقعیت دادگاههای ماست.
یک علت دیگه عدم تساوی شرایط بزهکار و بزهدیده است. طبق مادهای که خیلی وقت هم از تصویبش نمیگذره پروندههای جرایم منافی عفت مستقیم به دادگاه میرن و دیگه در دادسرا به اونها رسیدگی نمیشه. هدف از این ماده این بود که به این پروندهها سریعتر رسیدگی بشه اما اتفاق عجیبی که این جا میفته اینه که بزهدیده فرصت داشتن وکیل پیدا نمیکنه درحالی که متهم از همون اول وکیل خواهد داشت. در نتیجه روز دادگاه با می طرفیم که خیلی خوب از وکیل شارلاتانش درس گرفته و قربانی که با چم و خمهای قانونی و غیرقانونی آشنا نیست ( لطفا اگه خوانندهی آگاهی میتونه این جا را بهتر توضیح بده یا اصلاح کنه کوتاهی نکنه).
یک علت دیگه فرهنگ سرزنش قربانیه که ما این جا و تو اینستاگرام چند بار دربارش صحبت کردیم.
یکی دیگه مرعوب شدن در برابر تهدیدهای مه. گاهی تهدید به پخش فیلمهای سک/س دو طرفه است. باید اینو بدونیم که حتی اگه در رابطهی نامشروع رضایت بوده، باز هم پخش فیلمش جرمه و پخش کننده است که مورد پیگیری قرار میگیره.
علت دیگه رابطهی نسبی با بزهکاره که محارم هم جزئش میشه. دادیار بر حسب تجربهاش توضیح داد که ما اغلب فکر میکنیم مثلا پدر نسبت به دختر 15 سالهاش کشش جنسی احساس میکنه و بهش میکنه، درحالی که این طور نیست. معمولا این بچه از سنین خیلی پایین، مثلا 3 4 ساله، مورد انواع جنسی از طرف پدرش قرار گرفته و وقتی به اون سن میرسه روان آسیبدیدهای داره و تبدیل به دختری شده که توان مقابله نداره و خودش را در اختیار پدرش قرار میده. (حالا اینو بگذارید کنار حرف اونایی که میگن: دختربچهه یا پسربچهه خودش هم میخواست! یا اونی که میگفت : من تحقیق کردم علت این ها لباسهای نامناسبیه که دخترها تو خونه جلو پدر و برادرشون میپوشند!! یعنی دیگه چیزی نبوده که نندازند گردن قربانی!).
علت دیگه مسائل فرهنگیه که تاکید بر حفظ آبرو داره (مثل چیزی که تو فیلم هیس، دخترها فریاد نمیزنند دیدیم).
یا ترس از از دست دادن شغل و . .
سخنران سوم استاد جوان دانشگاه و عضو هیئت علمی گروه حقوق بود. سخنرانی ایشون بر کاستیهای قانونی در حمایت از قربانیان جنسی و مجازات مان متمرکز بود. بگذارید در یک کلام بگم واقعا نمیفهمم حقوقدانها، قانونگذاران و در کل نظام قضایی ما داره چه غلطی میکنه؟! فکر کن قربانی موانع فرهنگی را به زحمت پشت سر میگذاره و شکایت میکنه، از موانع قانونی در اثبات هم میگذره و الان فردی داریم که ثابت شده (به قول خودشون) به زور عمل غیرمشروعی را انجام داده. فکر میکنید چی در انتظارشه؟ بله اعدام.
اما. امیدوارم م بالقوهای بین خوانندههای اینجا نباشه! یا اگر هست به یاد خواهر و مادر و عزیزانش ادامهی مطلب را بخونه!
بیاید قانون مربوطه را با هم بخونیم:
هرگاه کسی با زنی که راضی به ی با او نباشد، در حال بی هوشی، خواب یا مستی کند، رفتار او در حکم ی به عنف است. در از طریق اغفال و فریب دادن دختر نابالغ یا از طریق ربایش، تهدید و یا ترساندن زن، اگرچه موجب تسلیم شدن او شود، نیز حکم فوق جاری است».
ایراد اول: این حکم فقط شامل زِنا میشه. طبق تعریف قانونگذار، به رابطه جنسی بین زن و مرد نامحرم می گویند در صورتی که آلت مرد به اندازه ختنگاه وارد آلت زن بشود. به غیر از این م مشمول مجازات تعزیری میشه! در واقع در قوانین ما مجازات م به معنای گستردهی اون تعریف نشده.
ایراد دوم: نابالغ یعنی تا چه سنی؟ سن بلوغ قانونی در دختران 9 ساله. این یعنی مثلا دختر 11 ساله اغفال نمیشه!! اگر هم بخواهند فکری به حال این قانون بکنند و سن بلوغ را بالا ببرند اول باید فکری به حال کودک همسری بکنند! به نظر شما چه فرقی هست بین رابطهی جنسی با دختر 11 ساله بدون عقد و با عقد؟ جفتش نیست؟ چطوریه که دختر نابالغ را میشه اغفال کرد به داشتن رابطهی جنسی اما همین دختر میتونه برای ازدواج و زندگی مشترکش تصمیم بگیره؟
البته خودم جواب این سوالها را میدونم. در جامعهی مردسالار زن کلا به بلوغ عقلی نمیرسه. برای همین صلاحش را ولیش بهتر میدونه و برای همین اختیار لای پاهاش هم با ولیشه. م اگه قبلش از پدر دختر اجازه میگرفت اسمش میشد شوهر!
حرف دربارهی کاستیهای قانونی زیاده اما به همین اکتفا میکنم. به جایش اولین جملات سخنران را میگم که به نظرم خیلی مهمه: " جنسی فقط ی جنسی نیست. جلوهای از خشونته و افزایش خشونتورزی اجتماع باعث افزایش خشونت ورزی جنسی میشه".
حکم کارگزینی فرشته زیر دستمه. نمیدونستم شامل همهی این اطلاعات میشه و وقتی ازم پرسید "باید برای شما بفرستم؟" من چه گستاخانه با اطمینان گفته بودم بله، شما بفرستید، خودم انتقال میدم! حالا که برام فرستاده میبینم این الان نباید دست من باشه! در جواب ایمیلش تشکر کردم و نوشتم که بدون کنجکاوی و مستقیم انتقال میدم به اهلش. اما راستش الان دارم حکمش را شخم میزنم! با حقوقش کاری ندارم. سن و تاریخ تولد (فکر می کردم کم سن و سال تر باشه اما دقیقا همسن مرشده) و وضعیت تاهل و تعداد فرزندان: 2. 2 تا بچه داره، چرا دو تا بچه داره؟ حتما خیلی هم دوسشون داره، نباید بچه داشته باشه!
نمی تونم الان احساساتم را تحلیل کنم. چقدر بعضی احساسات نو و بیسابقهاند بعد این همه سال زندگی!
سخنران چهارم و آخر وکیل پایه یک دادگستری و خانمی میانسال بود. راستش از صحبتهای این سخنران من چیز زیادی برای نوشتن ندارم مخصوصا که موقع سخنرانی ایشون یادداشتی هم برنداشتم. چون چیز دندانگیری برای گفتن نداشت؟ نه، علتش این نبود. علتش این بود که دیدگاه این سخنران نه و برای من آشنا و در واقع حرفهای خودم بود. وقتی میگم نه منظورم این نیست که همهی ن به ذات و ضرورت در چارچوبی خاص فکر میکنند و همهی مردان هم به همین صورت و شبیه به هم. منظورم اینه که من و خانم وکیل، به ویژه در جامعهای جنسیتزده مثل جامعهی خودمون، به خاطر جنسیتمون در موقعیتهایی قرار میگیریم و شرایطی را تجربه میکنیم و با ما رفتارهایی میشه که باعث میشه standpoint مشابهی پیدا کنیم.
خانم وکیل با چند تا ازهمکاران وکیل و مددجوهای اجتماعی گروهی را تشکیل دادند که به رایگان پروندههای قربانیان جنسی را پیگیری میکنند. تلاشهای عملیش تو این راه باعث شده بود که متاسفانه دیدگاهش نسبت به قانون و دادگاههای ما در این رابطه خیلی تیرهتر از سخنرانهای قبلی باشه. از طرفی هم به نظر میرسید دید وسیعتر و جامعتری نسبت به این معضل داره. مثلا به نکتهی مهمی اشاره کرد که سخنرانهای دیگه هم تاییدش کردند، این که تا وقتی که گفتمان گفتمانِ مردانه است و ن سهمی از قدرت و نقش چندانی در قانونگذاری و اجرا ندارند تغییر بزرگ و ریشهای اتفاق نخواهد افتاد. بحث لایحه "تامین امنیت ن در برابر خشونت " نمونهی روشنی در تایید این حرفه. لایحهای که در سفر دور و دراز چند سالهاش، که هنوز هم به مقصد نرسیده، عنوانش در تغییری معنا دار تبدیل شده به لایحه "صیانت، کرامت و تامین امنیت بانوان در برابر خشونت" . گفتمان حاکم بر این لایحه به گفتهی خانم وکیل و تایید صادقانهی سخنرانهای دیگه گفتمانی مردانه است. نسخهی اولیهی اون به باور صاحبنظرها بسیار خوب بوده و برای اولین بار خشونت علیه ن به عنوان خشونتی بر پایهی جنسیت جرمانگاری شده بود اما در دو نوبت مفصل دستکاری شد. هرچند به نظر خانم وکیل با وجود همهی اینها بودش از نبودش بهتره و باید ازش حمایت بشه تا تو مجلس رای بیاره.
درباره این لایحه و گفتمان مردانهاش تو استوریهای اینستاگرام اکانتم نوشتم. این جا می
سخنران سوم استاد جوان دانشگاه و عضو هیئت علمی گروه حقوق بود. سخنرانی ایشون بر کاستیهای قانونی در حمایت از قربانیان جنسی و مجازات مان متمرکز بود. بگذارید در یک کلام بگم واقعا نمیفهمم حقوقدانها، قانونگذاران و در کل نظام قضایی ما داره چه غلطی میکنه؟! فکر کن قربانی موانع فرهنگی را به زحمت پشت سر میگذاره و شکایت میکنه، از موانع قانونی در اثبات هم میگذره و الان فردی داریم که ثابت شده (به قول خودشون) به زور عمل غیرمشروعی را انجام داده. فکر میکنید چی در انتظارشه؟ بله اعدام.
اما. امیدوارم م بالقوهای بین خوانندههای اینجا نباشه! یا اگر هست به یاد خواهر و مادر و عزیزانش ادامهی مطلب را بخونه!
بیاید قانون مربوطه را با هم بخونیم:
هرگاه کسی با زنی که راضی به ی با او نباشد، در حال بی هوشی، خواب یا مستی کند، رفتار او در حکم ی به عنف است. در از طریق اغفال و فریب دادن دختر نابالغ یا از طریق ربایش، تهدید و یا ترساندن زن، اگرچه موجب تسلیم شدن او شود، نیز حکم فوق جاری است».
ایراد اول: این حکم فقط شامل زِنا میشه. طبق تعریف قانونگذار، به رابطه جنسی بین زن و مرد نامحرم می گویند در صورتی که آلت مرد به اندازه ختنگاه وارد آلت زن بشود. به غیر از این م مشمول مجازات تعزیری میشه! در واقع در قوانین ما مجازات م به معنای گستردهی اون تعریف نشده.
ایراد دوم: نابالغ یعنی تا چه سنی؟ سن بلوغ قانونی در دختران 9 ساله. این یعنی مثلا دختر 11 ساله اغفال نمیشه!! اگر هم بخواهند فکری به حال این قانون بکنند و سن بلوغ را بالا ببرند اول باید فکری به حال کودک همسری بکنند! به نظر شما چه فرقی هست بین رابطهی جنسی با دختر 11 ساله بدون عقد و با عقد؟ جفتش نیست؟ چطوریه که دختر نابالغ را میشه اغفال کرد به داشتن رابطهی جنسی اما همین دختر میتونه برای ازدواج و زندگی مشترکش تصمیم بگیره؟
البته خودم جواب این سوالها را میدونم. در جامعهی مردسالار زن کلا به بلوغ عقلی نمیرسه. برای همین صلاحش را ولیش بهتر میدونه و برای همین اختیار لای پاهاش هم با ولیشه. م اگه قبلش از پدر دختر اجازه میگرفت اسمش میشد شوهر!
حرف دربارهی کاستیهای قانونی زیاده اما به همین اکتفا میکنم. به جایش اولین جملات آقای سخنران را میگم که به نظرم خیلی مهمه: " جنسی فقط ی جنسی نیست. جلوهای از خشونته و افزایش خشونتورزی اجتماع باعث افزایش خشونت ورزی جنسی میشه".
فکر میکردم هر وقت و هر جایی نیروی نظامی خارجی کشوری را تهدید کنه مردم اون کشور بهم نزدیکتر میشن و به جای اختلافها روی تفاهمها و منافع مشترکشون تمرکز میکنند اما از دیروز فقط دارم دعوا و فحاشی میبینم و میخونم. اونهایی که بیرون از مرزهای ایراناند و از بالا گرفتن تنشها و علتش خوشحالاند را میتونم بفهمم اما سرخوشی این درون مرزیها را درک نمیکنم. الان هم داشتم پستی را میخوندم که نویسندهاش با هر کی هر نوع اختلاف نظری که داشت ردیف کرده بود و در آخر هم بهش انگ آمریکایی بودن زده بود و خلاص.
منو شخصا این واکنشها بیشتر خسته و بیزار میکنه تا سلسلهی شوکهای روزانه. چون تا حالا این توانایی را داشتم که تو بدترین اتفاقات هم، نه دلیلی برای پایکوبی که، روزنهای برای دیدن فرصتها پیدا کنم اما این واکنشها، تهمتها و بیانصافیها اون هم از طرف آدمهایی که باهم اشتراک منافع داریم نیرویی واسم نگذاشته.
این روزها آرزوم اینه که همونطور که حکومتیها به محض احساس خطر پشت هم درمیان یا حتی دو کشور به ظاهر یا باطن دشمن خونی برای حفظ منافعشان با هم سازش میکنند، ما مردم هم ازشون یاد بگیریم که بهم رحم کنیم و بفهمیم پشت و پناهی جز هم نداریم. بدونیم هیچ شخصیتی در عرصهی ت و هیچ جریان ی ارزش این را نداره که ما به صورت همدیگه چنگ بزنیم. کار تمدار هیچ جای دنیا فکر کردن به جان تک تک آدمها نیست. کار تمدار اینه که بفهمه چطور از این جانها میتونه بهترین بهره را ببره. حالا تو دوست داری جانت را برای یک ایدئولوژی بدی و به نظرت زندگیت برابر اون هدف بزرگتر هیچه؟باشه، ولی اول ببین واقعا داری فدای یک ایدئولوژی میشی یا وسیلهی حفظ منافع فردی و ی عطش یک عده برای قدرت.
حالا چی میشه که یکی ارابهی اقتدارش را از میان جمعیت هلهلهکن از روی جنازهها میگذرونه و پیروزیش را جشن میگیره و یکی یک ور دیگهی دنیا به خاطر جنازههایی که روی دست گذاشته تقاص پس میده؟ اولی آدم بدیه و دومی آدم خوبی؟ نه جانم، داستان کودک که نیست. دومی تا حدودی به بند کشیده شده، بند شفافیت، بند پاسخگویی، بند آزادی بیان و اعتراض، بند قانون، بند. همون طور که ما در جایگاه ملت در بند قانونیم (قوانینی حتی بعضی ناحق)، آزادی مطلق نداریم، مثلا حق مجازات سرخود نداریم، اجازهی حمل اسلحه نداریم. ما با وضع قانون همین حق را به حکومت دادیم تا در عوضش از ما حمایت کنه، برامون امنیت برقرار کنه. حالا شما فکر کنید این حق، همین اسلحه، را به حکومتی دادیم بدون این که بندی بهش زده باشیم! بند یعنی همون حق نقد، حق اعتراض، حق آزادی رسانه. ، نه تنها بندی در کار نیست که حتی زرهی از قداست هم به تنش کردیم! حالا نگاه کنیم بهش، این یک هیولا نیست؟
من آبان 98 به خیابان نیامدم و با هموطنانم که کارد به استخوانشان رسیده و دارند زیر فشار اقتصادی له میشوند همراه نشدم. به چندین دلیل و مهمترینش اینکه ترسیدم. آمادگی این که به سرم شلیک کنند و بمیرم نداشتم، هنوز هم ندارم. آمادگی این که به پایم شلیک کنند و بعد از بیمارستان ببرندم بازداشت و شکنجهام کنند را هم ندارم. حتی آمادگی این که با باتوم بزنند توی سرم را هم ندارم. ده سال پیش وقتی جوانتر و جسورتر بودم تو تجمعات شرکت میکردم و میدونم شنیدن کی بود مانند دیدن. میدونم تصویری که گزارشهای صدا و سیما از همچین اتفاقاتی ارائه میدهند سراسر دروغه و واقعیت چقدر دردناک، غیرقابل باور و غیرانسانیه. و اونهایی که واکنش حاکمیت را توجیه میکنند یا واقعیت را میدانند و از انسانیت خیلی دوراند یا از چیزی که نمیشناسند دفاع میکنند.
اما خشم فروخوردهام منو به راه دیگهای برد. به راه کنکاش درون برای پیدا کردن دیکتاتور درونم. مدام دنبال اینم که جمهوری اسلامی درونم را پیدا کنم و از کار بندازمش. مدام خودمو در مواجهه با این پرسش قرار میدم که کجا رسوبات این نظام آموزشی داره در من عمل میکنه. میخوام که پیداش کنم و بندازمش از خودم بیرون و درونم را از لوث وجودش پاک کنم. اصلا چطور میتونم به نظامی نقد داشته باشم که خودم سربازشم؟ تو این راه جدید شجاعت و جسارتم در رودررویی با دیکتاتور کوچولوهای بیرونی هم بیشتر شده. هر جا که ممکنه از ترس مثلا به خطر افتادن موقعیتم در برابر حرف یا حرکت ناحقی سکوت کنم فورا به خودم نهیب میزنم که یک عده برای حق جان دادند و حالا تو حاضر نیستی از فلان چیز بگذری؟ نداشتنش از مرگ که بالاتر نیست. یا حاضر نیستی برای پیش بردن روند یک دادخواهی وقت و انرژی بگذاری؟
امروز یکی دیگه از دادخواهیهام به ثمر نشست. شاید در آینده واسم گران تموم بشه، شاید آینده شغلیم را به خطر انداختم اما این که چیزی نیست، هموطنهام تو این راه جان دادند.
من شاید برخلاف اکثر آدمها بعد یک سنی که نمیدونم دقیقا چه سنی بوده تا الان که اینو مینویسم همیشه احساس کردم بدهکار روزگارم. یادم نمیاد آخرین باری را که دربارهی شرایط خودم پرسیده باشم "چرا"، مگر اینکه مخاطبش خودم بوده باشم. یعنی علت هر بلایی را هم که سرم اومده تو خودم جستو جو کردم. البته تا دلت بخواد به خاطر رنجهای معصومانهی آدمها لگد زدم زیر بساط روزگار و شاکی شدم. اصلا احتمالا علت این حس دِینم به دنیا همین بوده که میدونم من هم میتونستم هیچ کدوم از اینهایی که الان دارم را نداشته باشم، مثل خیلیهای دیگه. شاید هم این حس دِین را در واقع به آدمهایی دارم که تو این تقسیم و سهمیهبندی ناعادلانه بهشون خیلی کمتر از من رسیده. اصلا همین واژهی بخت» از بخش» میاد، در عربی هم قسمت، یعنی سهمت از لذت، رنج، خنده، گریه، خانوادهی خوب، بیماری و . سهمی که در داشتن یا نداشتنش نقشی نداشتی.
این که حس کنی تو این قسمت کردن بهت سهم خوبی رسیده تا حالا، یک روی خوب داره و یک روی بد. باعث میشه شکرگزار باشی و حسرت زندگیهای دیگران را نخوری. از طرفی هم همیشه تو دادگاه درونت یک لنگه پا ایستادی و داری جواب پس میدی که کجا فرصت سوزوندی.
این روزها یک پروندهی جدید روی میز قاضی دارم، حق داشتن وکیل هم ندارم، درست چند هفته بعد روز تولدم که به خودم قول داده بودم کمی با خودم مهربانتر باشم، اما این اولین بار نیست که همچین پروندهای واسم به جریان میفته. ده سال پیش دقیقا تو همچین روزهایی در شرایطی مشابه سوال همین بود: آیا فرصت یکی از نابترین تجربههای زندگیت را سوزوندی؟ آیا انتخاب درستی بود؟ آیا روزگار دوباره بهت همچین فرصتی خواهد داد؟
ده سال پیش این ماجرا به یک افسردگی 6 ماهه انجامید که با یک چرخش بزرگ تو زندگی تونستم خودمو از باتلاقش بکشم بیرون اما این بار شرایط به مراتب سختتره چون حالا 10 سال بزرگترم با اختیارات بیشتر و نقش بخت خیلی کمرنگتره. قاضی درونم مدام چکشش را روی میز میکوبه و میگه: " تو انتخاب کردی! از انتخابت دفاع کن". اما من هیچ دفاع محکمهپسندی ندارم. در واقع فقط زمان مشخص میکنه که آیا از این فرصت گذشتم برای فرصتی بزرگتر یا همه چیو به باد دادم. اونهایی که متوسل به فال و طالعبینی و . میشن را درک میکنم. این انتظار کشنده است. دلت میخواد یکی بیاد و بگه نترس، ادامه بده، طالعت بلنده، هنوز بهترینهای زندگیتو ندیدی. . خودم هم گاهی فال حافظ میگیرم و میاد:
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
این روزها میدونی به چی خیلی فکر میکنم؟ به ما در جنگ» و به اونایی که دنبال انتقام سختاند. منظورم امثال اون خانومی که دم از زندگی سلحشورانه میزنند و معلوم میشه نفسشون از جای گرم بلند میشه و خودشون زندگی به اصطلاح لاکچری دارند نیست. منظورم اوناییه که واقعا خالص و جان بر کفاند. دلم میخواد بهشون بگم ببین! این وضع ماست. اخبار صدا و سیما و گزارشهای غیرمسئولانه مسئولان را فراموش کن. اخبار درست را از پرستارهای بیمارستانهای (شاید) قرنطینه شدهی شهرستانها بپرس. این همه کسب و کار تعطیل شده را ببین و مردمی که تو مخارجشون مونده بودن و امیدشون به بازار شب عید بود و خیلی مشکلات دیگه که ما نمیبینیم.
ما هم نمیخوایم کشورمون تو سری خور باشه. نمیخوایم حرف زور بشنوه و مطیع باشه. اما ببین! این وضع ماست در مقابله با ورود قابل پیشبینی یک ویروس به کشور. حالا کشورو تصور کن در جنگ. بیمارستانها را تصور کن با کلی زخمی. حجم امکانات و وسایل مورد نیازو تصور کن. تصور کن جنگ چقدر برای یک عده که پشت پردهاش معاملههای کلان کنند نعمته! بستههای مراقبتی که بین نمایندههای مجلس پخش شد دیدی؟ امکان تست کرونا برای مسئولان و در دسترس نبودن حداقلهای خودمراقبتی برای مردم عادی را دیدی؟ این وضع ماست. وضعیت زلهزدهها و سیلزدهها را دیدی؟ وضعیت حاشیهنشینها را دیدی؟ اصلا وضعیت مناطق جنگزدهی 30 40 سال پیش را دیدی؟ این وضع ماست! جنگ برای این ملت یعنی گل به خودی. یعنی یکی زدن و ده تا خوردن که ازون ده تا 9تاش گل به خود بوده.
این روزها میدونی به چی خیلی فکر میکنم؟ به ما در جنگ» و به اونایی که دنبال انتقام سختاند. منظورم امثال اون خانومی که دم از زندگی سلحشورانه میزنند و معلوم میشه نفسشون از جای گرم بلند میشه و خودشون زندگی به اصطلاح لاکچری دارند نیست. منظورم اوناییه که واقعا خالص و جان بر کفاند. دلم میخواد بهشون بگم ببین! این وضع ماست. اخبار صدا و سیما و گزارشهای غیرمسئولانه مسئولان را فراموش کن. اخبار درست را از پرستارهای بیمارستانهای (شاید) قرنطینه شدهی شهرستانها بپرس. این همه کسب و کار تعطیل شده را ببین و مردمی که تو مخارجشون مونده بودن و امیدشون به بازار شب عید بود و خیلی مشکلات دیگه که ما نمیبینیم.
ما هم نمیخوایم کشورمون تو سری خور باشه. نمیخوایم حرف زور بشنوه و مطیع باشه. اما ببین! این وضع ماست در مقابله با ورود قابل پیشبینی یک ویروس به کشور. حالا کشورو تصور کن در جنگ. بیمارستانها را تصور کن با کلی زخمی. حجم امکانات و وسایل مورد نیازو تصور کن. تصور کن جنگ چقدر برای یک عده که پشت پردهاش معاملههای کلان کنند نعمته! بستههای مراقبتی که بین نمایندههای مجلس پخش شد دیدی؟ امکان تست کرونا برای مسئولان و در دسترس نبودن حداقلهای خودمراقبتی برای مردم عادی را دیدی؟ این وضع ماست. وضعیت زلهزدهها و سیلزدهها را دیدی؟ وضعیت حاشیهنشینها را دیدی؟ اصلا وضعیت مناطق جنگزدهی 30 40 سال پیش را دیدی؟ این وضع ماست! جنگ برای این ملت یعنی تیر خلاص. یعنی یکی زدن و ده تا خوردن که ازون ده تا 9تاش گل به خوده.
ایثارگر باید ایثار کنه، از نیروی جان برکف خط مقدم» انتظار میره جانش را فدا کنه. وقتی این صفات را دربارهی افراد به کار میبریم به خیال خودمون داریم بهشون اَدای دِین میکنیم، (ادای دین از این مفتتر و بیدردسرتر سراغ دارید؟) اما در واقع داریم پیشاپیش انتظاراتمون را از اون افراد و نقششون به زبان میاریم.
من از مخالفان سرسخت تقدس بخشیدن به آدمها و واژههام، از تقدس بخشیدن به نگی و نقش مادری گرفته تا حتی دفاع از کشور. دلیلش هم اینه که با این کار هم راه صدمه به اون آدمها را باز میکنیم، هم اینکه راه نقد به عملکردشون را میبندیم. در واقع از یک طرف اونها را از حق زندگی عادی و حقوق انسانی محروم میکنیم و از طرف دیگه چون نقد نیاز به شفافیت و فضایی از نظر ارزشی خنثی داره تیغ نقدمون کند میشه و از کار میافته، چون خاصیت تقدس همینه که چیزها را در هالهای از ابهام بپیچه، هر چقدر مبهمتر و ناشناختنیتر مقدستر.
مثلا ما از مادرها انتظار داریم خودشون و خواستههاشونو فدای بچهاشون کنند. انگار مادری بدون این کیفیت تعریف نشده. از طرف دیگه در مخیله امون نمیگنجه که مادر بد و آسیبزننده هم پیدا میشه. یکی از اتفاقاتی که تو جلسههای رواندرمانی با قربانیان مادرهای مسموم میافته اینه که فضایی ایجاد بشه که قربانی بتونه تنفرش نسبت به مادرش را ابراز کنه، امکانی که بیرون از اون جلسه واسش فراهم نیست، چون اون بیرون مادرها همه فرشتهی روی زمیناند. یا مثلا از فرماندههان جنگ به خاطر سهلانگاریها و تصمیمات اشتباهشون انتظار پاسخگویی نبوده و هیچ وقت پیگیری شفافی صورت نگرفته. چون فرمانده قهرمان ماست و اونهایی که جونشون را بر اثر این خطاهای انسانی از دست دادند هم به درجهی رفیع شهادت رسیدند و چه اجری از این بالاتر؟ چرا باید با باز کردن سر این موضوع که این همه آدم میتونستند کشته نشن، این زیبایی مقدس را از بین ببریم و همه چیو تبدیل کنیم به امری زمینی و زشت؟
اینها را گفتم که آخر به اینجا برسم که کادر درمان به القاب دهنپرکن احتیاجی ندارند به امکانات نیاز دارند و همکاری ما. دادن پیشوند و پسوندهای آسمانی، آسمانی شدنشون را عادی جلوه میده! و از طرفی پیگیری هر نوع خطا و سهلانگاری را تبدیل به تابو میکنه.
***
به قول پدرام سلطانی تو صفحه اینستاگرامش: "پزشک و پرستار دو قشر مهم و باارزش جامعه هستند، سردار سلامت» و خط مقدم جبهه مبارزه با کرونا» نیستند. در این روزهای سخت آنها را با نام خودشان صدا بزنیم تا ارزش این نامها در ذهنمان حک شود. جایی که برای اهمیت بخشیدن به یک قشر، آن را با نام قشری دیگر یاد کنند، ارزشها مخدوشاند."
***
حواسمون هست که نیروهای خدماتی بیمارستانها هم جزء کادر درماناند؟
***
حواسمون هست که کرونا داره بهمون میگه به علوم پایه و ازمایشگاهی بیشتر اهمیت بدیم و اینقدر پزشکی محور نباشیم؟
امسال سال خیلی سخت و تلخی بود، مخصوصا در سطح ملی، و هیچ تضمینی هم نیست که سال بعد سال بهتری باشه. اما اگه در سطح فردی نگاه کنیم چی؟
به نظر من برای پیدا کردن روشنایی تو دنیا نباید خیلی از زندگی فاصله گرفت. اگه بخوای خیلی بری بالا تا نگاه جامعتری داشته باشی تو جستو جوت به شکست میخوری و ناامید میشی. مثلا فکر می کنی تو تاریخ بشر چند تا نقطهی نورانی میتونی پیدا کنی که جعلی هم نباشند؟ آدمها، به جز معدودی خوششانس، همیشه در رنج جنگ و فقر و بیماری و حوادث طبیعی و تبعیض و . بودند و خون ما هم رنگینتر نیست. 98 هم سیاهترین سال کل تاریخ، حتی در این جغرافیا هم، نیست و نخواهد بود. برای دیدن روشنایی باید به زندگی نزدیک شد و برای پیدا کردن سوسوی روشنایی باید به عمق لحظهها رفت. تجربههای ما از عمیقترین حس خوشبختی همیشه مثل ارگاسمی چند ثانیهای بوده. ماهیت روزگار اصلا اجازهی تداوم این حس را نمیده.
این بند فوقالعاده از رمان سلاخخانهی شماره پنج» بدرقهی راهتون به سال جدید:
" بیلی نمیتوانست کتابهای ترالفامادوری (از سیارهی ترالفامادور) را بخواند، ولی توانست نحوه چاپ آنها را ببیند که چطور انبوهی از علائم مجزا با ستارههایی از هم جدا شدهاند. بیلی معتقد بود که این علائم شبیه علائم تلگرافی هستند.
صدا گفت:" دقیقا همینطور است، آنها علائم تلگرافی هستند. البته ترالفامادور تلگراف ندارد. به هر حال درست میگویی. هر دسته از علامتها بیانگر پیام کوتاهی هستند که یک موقعیت یا صحنه را توصیف میکنند. ما ترالفامادوریها تمام این پیامها را یک جا میخوانیم نه یکی پس از دیگری. هیچ ارتباط خاصی بین پیامها وجود ندارد به جز این که نویسنده آنها را به دقت طوری انتخاب میکند تا بتواند در یک نگاه تصویری زیبا، شگفتانگیز و عمیق از زندگی ارائه کند که هیچ شروع، میان، پایان، تعلیق، مفاهیم اخلاقی و هیچ نوع علت و معلولی نخواهد داشت. چیزی که ما در این کتابها دنبال میکنیم، عمق لحظات شگفتانگیزی است که در یک لحظه تجربه میشود".
یک بار یک پست گذاشتم و گفتم حکومت و ملت آینهی تمامنمای همدیگهاند. با رفتارها و طرز فکر یک ملت میشه فهمید تحت چه حکومتی تربیت شدند و از حکومتش هم میشه فهمید که از میان چه مردمی بلند شده. گفتم رسانههای خارجی و خارجنشینِ به ظاهر معترض مدام به ما القا میکنند که ما یک ملت شریف هستیم که گیر این حکومت افتادیم و هیچ تقصیری هم نداریم. ما هم این نقش قربانی را کاملا پذیرفتیم و از زیر بار هر نوع مسئولیتی خودمون را خلاص کردیم. با وجود این که تاکید کرده بودم که حکومت وظیفه و نقش بزرگ و غیرقابلانکاری داره اما کامنتهای علنی و خصوصی(نمیدونم واقعا چرا؟!) دریافت کردم که در واقع حاضر نبودند هیچ سهمی برای خودمون، یعنی مردم، در به وجود اومدن شرایط موجود قائل باشند. یکی از کامنتهای خصوصی بهم یادآوری کرد که از مردمی که دغدغهی نان دارند نمیشه انتظار ارتقای سطح فرهنگ داشت، فرهنگسازی وظیفه حکومته.
الان من یک سوال دارم، چند نفر از اونایی که دیشب تو شهرک اکباتان با وجود هشدارهای بیامان رسانهها تو هم لولیدند دغدغهی نان داشتند؟
هرچند خیلی از اونایی که دغدغهی نان دارند خیلی فهیمتراند اما اتفاقا منم از همه و به یک اندازه انتظار مسئولانه عمل کردن ندارم و به هیچ وجه قبول ندارم که حکومت مسئولیت تربیت همهی مردم را به عهده داره. چون اگه این طور باشه حکومت مردمی شبیه خودش را تربیت میکنه و باز از میان همین مردم یک عده وارد بدنهی حکومت میشن و این به شکل یک روند دایرهوار ادامه پیدا میکنه و تغییری در ساختار یک کشور و سطح فرهنگش نمیافته. شاید فرهنگ تغییر کنه اما این تغییر به معنی بالغانهتر رفتار کردن نیست، فقط از صورتی به صورت دیگه، مثلا قبلا مذهبی بود و الان کمتر.
به نظر من از همه بیشتر این وظیفهی نخبههای یک جامعه است که ازون سیکل بزنند بیرون و در سطح دیگهای عمل کنند. یعنی واقعا میخواید بگید نخبهها را تو کشورهای دیگه دنیا هم حکومتها آموزش میدن؟! اتفاقا این نخبهها هستند که به رفتار حکومتها نظارت دارند و نقدشون میکنند و ایدههای جدید میدن و به مرور باعث تغییر ساختار یک کشور میشن. دانشآموز بیشتر آموزش میبینه اما نخبه تامل میکنه. افراد دیگه اجتماع را باید آگاه کرد اما نخبه باید به خودآگاهی برسه. نخبهای که نتونه بالاتر از سطح اجتماع و متفاوت از حکومت فکر کنه هم اصلا نخبه حساب نمیشه. منظورم هم از نخبه درسخوندههای مدارس تیزهوشان نیست :)) منظورم اوناییه که تریبونهای دانشگاه و حوزه دستشونه. تو کشور ما میشن در واقع همونایی که علمشون سالهاست به روز نشده، همونایی یک کتاب دست چندم میدن به دانشجوهاشون که ترجمه کنند و بعد به اسم خودشون چاپ کنند، همونایی که به دانشجوهاشون تعرض میکنند تا در عوض بهشون نمره بدن. همونایی که این روزها به جای اینکه مقالههای جدی و آکادمیک بنویسند هر کدوم تو کانال تلگرامشون مسائل روزو به سطحیترین شکل ممکن به خیال خودشون تحلیل میکنند. همونایی که سرشون تو آخوره و پروژههای آبکی با درامد کلان از شهرداریها و پژوهشکدههای مندراوردی میگیرند اما بازم جفتک میندازند و به وضع مملکت انتقاد دارند!
آره عزیز جان، این وضع ماست. همهی ما سهمی داریم در به وجود اومدن این وضعیت. همین که من و تو به اینترنت دسترسی داریم یعنی امکان اینکه فراتر از مرزهای جامعهای که درش بزرگ شدیم بریم را داریم. پس سهممون اصلا کم نیست.
البته اینا بین خودمون بمونه، چون حکومت دنبال بهانه است که همه چیو بندازه گردن مردم و به اندازه کافی شانه خالی میکنه از وظایفش!
این روزها میدونی به چی خیلی فکر میکنم؟ به ما در جنگ» و به اونایی که دنبال انتقام سختاند. منظورم امثال اون خانومی که دم از زندگی سلحشورانه میزنند و معلوم میشه نفسشون از جای گرم بلند میشه و خودشون زندگی به اصطلاح لاکچری دارند نیست. منظورم اوناییه که واقعا خالص و جان بر کفاند. دلم میخواد بهشون بگم ببین! این وضع ماست. اخبار صدا و سیما و گزارشهای غیرمسئولانه مسئولان را فراموش کن. اخبار درست را از پرستارهای بیمارستانهای (شاید) قرنطینه شدهی شهرستانها بپرس. این همه کسب و کار تعطیل شده را ببین و مردمی که تو مخارجشون مونده بودن و امیدشون به بازار شب عید بود و خیلی مشکلات دیگه که ما نمیبینیم.
ما هم نمیخوایم کشورمون تو سری خور باشه. نمیخوایم حرف زور بشنوه و مطیع باشه. اما ببین! این وضع ماست در مقابله با ورود قابل پیشبینی یک ویروس به کشور. حالا کشورو تصور کن در جنگ. بیمارستانها را تصور کن با کلی زخمی. حجم امکانات و وسایل مورد نیازو تصور کن. تصور کن جنگ چقدر برای یک عده که پشت پردهاش معاملههای کلان کنند نعمته! بستههای مراقبتی که بین نمایندههای مجلس پخش شد دیدی؟ امکان تست کرونا برای مسئولان و در دسترس نبودن حداقلهای خودمراقبتی برای مردم عادی را دیدی؟ این وضع ماست. وضعیت زلهزدهها و سیلزدهها را دیدی؟ وضعیت حاشیهنشینها را دیدی؟ اصلا وضعیت مناطق جنگزدهی 30 40 سال پیش را دیدی؟ این وضع ماست! جنگ برای این ملت یعنی تیر خلاص. یعنی یکی زدن و ده تا خوردن که ازون ده تا 9تاش گل به خوده.
دههی 1340 میلادی اروپا، علاوه بر بینظمیهای ی و اجتماعی، گرفتار مرگ سیاه» شد. طاعون جمعیت بزرگی از اروپا را تو مدت زمان کوتاهی به کام مرگ کشید. همین اتفاق اضطراب عمیق و عظیم دینی را هم به همهی مشکلات قبلی اضافه کرد. خیلی از اروپاییان تصور کردند طاعون مجازاتی از طرف خداست و نگران بقا و رستگاریشون شدند. چهرهی دینداری بعضیها تغییر کرد و کلا ایمانشون دچار تب و تاب شد. نهضتهای دینی جدیدی هم مطابق حال و هوای اون زمانه پدید اومدند که موفق شدند عدهای را هم به خودشون جذب کنند. مثلا گروهی که شهر به شهر میرفتند و مردم را از داستانهای آخرامانی میترسوندند. نتیجهی این ترس و اضطراب همهگیر برای بعضی شکل گرفتن نوعی رابطهی عمیق شخصی با خدا بود. بعضیها هم دست از دینی که بهش پایبند بودند کشیدند، چون دیگه جوابگوی نیازهاشون و التیامی بر دردهای نوظهورشون نبود.
حالا خیلی دوست دارم بدونم مشاهداتون یا تجربهی شخصیتون تو این شرایط شیوع جهانی کرونا بهتون چی میگه؟ تغییری احساس میکنید از این نظر؟ فکر میکنید در آینده ما هم شاهد اتفاقاتی از این دست باشیم؟ کلا چه رابطهای بین کرونا و دین، دینداری یا دینورزی میبینید؟
تو کتابی که داشتم میخوندم به یک آیه از تورات برخوردم. کتابمقدس دم دستم نبود، گوگل کردم ببینم کل داستان چی بوده. میدونستم از جستوجوی فارسی چیزی دستگیرم نمیشه، انگلیسی گوگل کردم و با شگفتی تمام دیدم سایتهای انگلیسی زبان متن عهدین هم فیلتره.
فکر کن 40 سال به بهانه و با وعدهی حفظ دین و عاقبت به خیر کردن ملت تو دنیا و آخرت بودجههای کلان بگیری، رو تمام منبرها و از همهی رسانههای مملکت از کمالات دینت بگی، گوش بچه مدرسهای ها رو از دروغ و اطلاعات ناقص دربارهی ادیان دیگه پر کنی، اما باز هم اون قدر جایگاه دینت را در ذهن و دل مردم متزل بدونی که راههای دسترسی به سادهترین اطلاعات آزاد دربارهی ادیان دیگه را ببندی! میگفتند برای هر آدم عاقلی روشنه که این کتابها پر از داستانهای کودکانه و تحریف شدهاست. یعنی این قدر از خودشون نامطمئناند که از چهار تا کتاب کودک میترسند. اون وقت خیال دارند پیام بشارت دینشون را خارج از مرزها هم ببرند و مسلمان تربیت کنند!
اگه به جای این که اون همه بودجهی کلان تزریق کنند تو تشکیلات بیمصرفشون، به جای این که پول ملت را بریزند تو اون خیکشون که ته نداره، این همه هزینه را خرج یک درد این مملکت میکردند الان وضعمون بهتر بود. ملت هم خودشون بلد بودند دینشون را حفظ کنند، همون طور که سالهای سال بدون زور و سانسور و بگیر و ببند حفظ کرده بودند.
این که چشم و گوش مردم را ببندی و مانع دسترسیشون به اطلاعات آزاد بشی، با کتک روسری سر زنها کنی، روزهخوارها رو شلاق بزنی، با صد جور فیلتر عقیدتی خودیها را از ناخودیها جدا کنی . و بعد هورا بکشی که اسلام در این سرزمین زنده است، مثل این میمونه که کیم جونگ-اون، رهبر کرهشمالی را به خاطر حفظ کشورش از نفوذ ویروس کرونا تحسین کنی!
تو کتابی که داشتم میخوندم به یک آیه از تورات برخوردم. کتابمقدس دم دستم نبود، گوگل کردم ببینم کل داستان چی بوده. میدونستم از جستوجوی فارسی چیزی دستگیرم نمیشه، انگلیسی گوگل کردم و با شگفتی تمام دیدم سایتهای انگلیسی زبان متن عهدین هم فیلتره.
فکر کن 40 سال به بهانه و با وعدهی حفظ دین و عاقبت به خیر کردن ملت تو دنیا و آخرت بودجههای کلان بگیری، رو تمام منبرها و از همهی رسانههای مملکت از کمالات دینت بگی، گوش بچه مدرسهای ها رو از دروغ و اطلاعات ناقص دربارهی ادیان دیگه پر کنی، اما باز هم اون قدر جایگاه دینت را در ذهن و دل مردم متزل بدونی که راههای دسترسی به سادهترین اطلاعات آزاد دربارهی ادیان دیگه را ببندی! میگفتند برای هر آدم عاقلی روشنه که این کتابها پر از داستانهای کودکانه و تحریف شدهاست. یعنی این قدر از خودشون نامطمئناند که از چهار تا کتاب کودک میترسند. اون وقت خیال دارند پیام بشارت دینشون را خارج از مرزها هم ببرند و مسلمان تربیت کنند!
اگه به جای این که اون همه بودجهی کلان تزریق کنند تو تشکیلات بیمصرفشون، به جای این که پول ملت را بریزند تو اون خیکشون که ته نداره، این همه هزینه را خرج یک درد این مملکت میکردند الان وضعمون بهتر بود. ملت هم خودشون بلد بودند دینشون را حفظ کنند، همون طور که سالهای سال بدون زور و سانسور و بگیر و ببند حفظ کرده بودند.
این که چشم و گوش مردم را ببندی و مانع دسترسیشون به اطلاعات آزاد بشی، با کتک روسری سر زنها کنی، روزهخوارها رو شلاق بزنی، با صد جور فیلتر عقیدتی خودیها را از ناخودیها جدا کنی . و بعد هورا بکشی که اسلام در این سرزمین زنده است، مثل این میمونه که کیم جونگ-اون، رهبر کرهشمالی را به خاطر حفظ کشورش از نفوذ ویروس کرونا تحسین کنی!
ایثارگر باید ایثار کنه، از نیروی جان برکف خط مقدم» انتظار میره جانش را فدا کنه. وقتی این صفات را دربارهی افراد به کار میبریم به خیال خودمون داریم بهشون اَدای دِین میکنیم، (ادای دین از این مفتتر و بیدردسرتر سراغ دارید؟) اما در واقع داریم پیشاپیش انتظاراتمون را از اون افراد و نقششون به زبان میاریم.
من از مخالفان سرسخت تقدس بخشیدن به آدمها و واژههام، از تقدس بخشیدن به نگی و نقش مادری گرفته تا حتی دفاع از کشور. دلیلش هم اینه که با این کار هم راه صدمه به اون آدمها را باز میکنیم، هم اینکه راه نقد به عملکردشون را میبندیم. در واقع از یک طرف اونها را از حق زندگی عادی و حقوق انسانی محروم میکنیم و از طرف دیگه چون نقد نیاز به شفافیت و فضایی از نظر ارزشی خنثی داره تیغ نقدمون کند میشه و از کار میافته، چون خاصیت تقدس همینه که چیزها را در هالهای از ابهام بپیچه، هر چقدر مبهمتر و ناشناختنیتر مقدستر.
مثلا ما از مادرها انتظار داریم خودشون و خواستههاشونو فدای بچهاشون کنند. انگار مادری بدون این کیفیت تعریف نشده. از طرف دیگه در مخیله امون نمیگنجه که مادر بد و آسیبزننده هم پیدا میشه. یکی از اتفاقاتی که تو جلسههای رواندرمانی با قربانیان مادرهای مسموم میافته اینه که فضایی ایجاد بشه که قربانی بتونه تنفرش نسبت به مادرش را ابراز کنه، امکانی که بیرون از اون جلسه واسش فراهم نیست، چون اون بیرون مادرها همه فرشتهی روی زمیناند. یا مثلا از فرماندههان جنگ به خاطر سهلانگاریها و تصمیمات اشتباهشون انتظار پاسخگویی نبوده و هیچ وقت پیگیری شفافی صورت نگرفته. چون فرمانده قهرمان ماست و اونهایی که جونشون را بر اثر این خطاهای انسانی از دست دادند هم به درجهی رفیع شهادت رسیدند و چه اجری از این بالاتر؟ چرا باید با باز کردن سر این موضوع که این همه آدم میتونستند کشته نشن، این زیبایی مقدس را از بین ببریم و همه چیو تبدیل کنیم به امری زمینی و زشت؟
اینها را گفتم که آخر به اینجا برسم که کادر درمان به القاب دهنپرکن احتیاجی ندارند به امکانات نیاز دارند و همکاری ما. دادن پیشوند و پسوندهای آسمانی، آسمانی شدنشون را عادی جلوه میده! و از طرفی پیگیری هر نوع خطا و سهلانگاری را تبدیل به تابو میکنه.
***
به قول پدرام سلطانی تو صفحه اینستاگرامش: "پزشک و پرستار دو قشر مهم و باارزش جامعه هستند، سردار سلامت» و خط مقدم جبهه مبارزه با کرونا» نیستند. در این روزهای سخت آنها را با نام خودشان صدا بزنیم تا ارزش این نامها در ذهنمان حک شود. جایی که برای اهمیت بخشیدن به یک قشر، آن را با نام قشری دیگر یاد کنند، ارزشها مخدوشاند."
***
حواسمون هست که نیروهای خدماتی بیمارستانها هم جزء کادر درماناند؟
***
حواسمون هست که کرونا داره بهمون میگه به علوم پایه و ازمایشگاهی بیشتر اهمیت بدیم و اینقدر پزشکی محور نباشیم؟
چند سال پیش با یکی از دوستانم که شهر دیگهای زندگی میکرد برنامه کتابخونی داشتم. یک کتاب انتخاب میکردیم، زمانی برای خوندنش تعیین میکردیم و بعد با ایمیل (اون سالها هنوز خبری از اپهای پیامرسان نبود) دربارش با هم تبادل نظر میکردیم. یکی از اون کتابها شویی و اخلاق» برتراند راسل بود. الان دیگه حاضر نیستم وقتم را برای خوندن کتابهای راسل بگذارم. به نظرم محتوای کتابش به کار همون گزیدهگوییهای اینستاگرامی و پیامهای تلگرامی میخوره، اما خب مگه نصف عمر ما این روزها تو همین صفحات و محیطها نمیگذره؟ شاید هنر راسل دقیقا همینه که حرفهایش به کار زندگی روزمرهی مردم کوچه و بازار میاد.
مثلا مصداق یکی از بخشهای این کتابش را من بارها به چشم دیدم و به شدت قبول دارم، اون جایی که میگه: "تجربه نشان میدهد که بالاخص سانسور در انگلستان وضعی غمانگیز دارد. نمایشنامههای پوچ و بیمعنی که به شدت هیجانانگیز و محرک شهوات است به سادگی از زیر دست سانسورچیان میگذرد در حالی که نمایشنامههای جدی و سنگین که مسائل مهم را مطرح میسازد مدتها در پس دیوار سانسور محبوس میماند." برای منی که سالها با اتوبوس سفر رفتم و محکوم بودم به تماشای فیلمهای آبدوغخیاری که تو اتوبوسها میگذاشتند این حرف خیلی ملموسه. گاهی مبهوت میموندم که فلان فیلم چطور با وجود این صحنهها، گریمها، لباسها و دیالوگها و حتی موضوع اصلی فیلم از زیر تیغ سانسور ارشاد در رفته! اما وقتی یاد این حرف راسل میافتادم از ابهام و شگفتی درمیومدم و به تماشای ابتذالی که جلوی چشمهام داشت اتفاق میافتاد ادامه میدادم.
تو فهرست فیلمها و کتابهای توقیف و سانسور شدهای که میتونیم به یاد بیاریم، چند درصد مبتذل و سبک و محرک بودند و به قولی، بیم این میرفت که اکران یا انتشارشون سلامت روانی جامعه را به خطر بندازه یا سلیقهی مخاطب را به تدریج به ابتذال بکشه؟ احتمال درصد کمی.
من موافق سانسور حتی اون فیلمهای اتوبوسی هم نیستم اما معتقدم اگه آثار جدی، با تمام نقدهایی که از نظر فنی و تخصصی ممکنه بهشون وارد باشه، اجازهی ورود به فضای فرهنگی را پیدا نکنند، در واقع جا برای آثار سبک باز میشه و کفهی ترازو به نفع این آثار پایین میاد و به تدریج سلیقه و مذاق هنری و سطح فکری مخاطبها تنزل پیدا میکنه. شاید یک علت فروش بالای فیلمهای طنز سبک و بیمحتوا و در مقابل استقبال نشدن از فیلمهایی با ارزش هنری بالاتر، تو کشور همین باشه.
یک نمونه دیگه را به نظرم میتونیم تو سلیقهی موسیقیایی خودمون ببینیم. وقتی سالهاست نمایش آلات موسیقی برای مخاطب رسانههای ملی حرام شده، وقتی هیچ جایی در نظام آموزشی کشور برای آموزش در زمینه موسیقی در نظر گرفته نشده بهترین محیط برای پا گرفتن امثال تتلو و ساسی مانکن فراهم شده وجاییه که طرفداران پاشایی در تشییع جنازهاش شگفتی میآفرینند!
باز هم میگم منظورم این نیست که مثلا تتلوها و ساسیمانکنها و پاشاییها نباید بخونند. وجود این خوانندهها و ویدئو کلیپهایی که تولید میکنند به تنهایی خطرناک نیست، تعداد طرفداران و میزان تاثیرپذیریشونه که ترسناکه! و این تعداد بالا و گرایش نامتعادل به این نوع موسیقی نتیجهی بستن درهای شناخت و از دسترس آسان خارج کردن انواع دیگه موسیقیه (مواظبم که نگم موسیقی اصیل، چون معتقدم هیچ نوع موسیقی نباید با رانت یا برچسبی غالب بشه).
نمیشه خوانندهها و فیلمسازها و نویسندهها را به بهانهی سالم نگهداشتن جامعه خفه یا حذف کرد، داخلیها را ممنوعالصدا و ممنوعالتصویر و ممنوعالقلم می کنند، خارجیها چی؟ راه حل فقط بالا بردن سطح ذوق و سلیقهی مخاطبه.
واسم ناراحتکننده است وقتی میبینم برای خیلیها حقوق انسانی مثل یک کیکه که قراره بین زنها و مردها تقسیم بشه و بیشتر شدن سهم یکی به معنی کم شدن سهم دیگریه. مثلا هیچ وقت نفهمیدم چرا وقتی زنها حقوق انسانیشون را مطالبه میکنند مردهایی هستند که احساس خطر میکنند و فکر میکنند برای مقابله به مثل باید از ظلمهایی که برشون رفته بگن و معمولا اولین چیزی که یادشون میاد "سربازی"ه. از نظر من هم سربازی یک ظلم آشکاره اما اونی که باید علیهاش قیام کرد مردسالاریه، نه زنها!
همیشه شاکی بودم که چرا خود مردها، اون قدر که باید دربارش حرف نمیزنند، نمینویسند و اعتراض مستمری نسبت بهش وجود نداره و دغدغه هیچ ارباب رسانهای هم نیست. البته برای این سوالها خودم جوابهایی دارم اما نمیخواهم وارد بحثش بشم فعلا. شما اگه نظری دارید بگید. اما اینها را گفتم که وبلاگ آقای رایمون را معرفی کنم که داره دوره سربازیش را به سلامتی تموم میکنه و از فهرست موضوعی وبلاگش خوندن پستهاش با موضوع سربازی را پیشنهاد کنم. شاید بقیه هم تشویق بشن بیشتر دربارش بنویسند. آگاهی و آگاهیبخشی آغاز هر تغییریه.
یکی از علایق من مطالعه و پژوهش درباره ادیان و آیینهای مختلفه، منظورم هم از مطالعه جدیتر از صرف یک کنجکاوی کوتاه مدته. همیشه هم با پیروان همهی ادیان از ابتدایی و باستانی بگیر تا نوظهور و جدید همدلی داشتم، به جز دو مورد: نیاکان پرستی و یهودیت.
نیاکان پرستی شکلی از دینورزیه که معمولا خالق و پروردگار در اون موضوعیت نداره و پیروان هم هر وقت حاجت یا درددلی داشته باشند به نیاکان از دست رفتشون رو میارن و از اونها کمک میخوان. من عزیزی را از دست نداده بودم و برام قابل درک نبود که چطور میشه امید بست به فرض به وجودی که تا همین چند وقت پیش روی زمین و به اندازه خود ما ضعیف بوده و حالا جسمش پوسیده و به اصطلاح ما دستش از قبل هم از دنیا کوتاهتره! تا این که مرشد فوت شد و به خودم اومدم و دیدم دارم حرفهامو به مرشد میزنم و خواستههامو به اون میگم و گوش شیطون کر چقدر خوب هم حاجت میده :))
یهودیت از این هم واسم نچسبتر بود. عهدعتیق را میگشتم دنبال یک حرف حساب و در عجب بودم که این یهودیها دلشون واقعا به چی خوشه. تا این که با یک فیلسوف و متاله یهودی قرن بیستمی آشنا شدم. با فرشته دربارش صحبت کردم و کلی ازش ایراد گرفتم و غر زدم که آخه مگه از تو یهودیت حرف حساب برای قرن بیست و یکم درمیاد. فرشته هم کلی حال کرد باهام که عجب شاگرد جسوری گیرش اومده و چه نگاه انتقادی داره و بیپروا به چالش میکشه! از آشنایی من با این فیلسوف چند ماه گذشت و به واسطهاش با چند تا متفکر یهودی دیگه هم آشنا شدم و کمی حواسم جمع شد و تا حدودی فهمیدم با کیا طرفم اما هنوز باهاش همدلی احساس نمیکردم. تا این که چند شب پیش تو یکی از آثار تفسیریش از عهد عتیق به عبارتی رسیدم که انگار واسه من اونجا بود، ده بار خوندمش و باهاش زار زدم!(منم گونهایام واسه خودم). فکر میکنم حالا دیگه میتونیم با هم دوست باشیم :))
پیام اخلاقی این که ما مرکز دنیا نیستیم و شاید این دنیا اصلا مرکزی نداره.
درباره این سایت